صدای فکرهایی که در سراسر مغز در حال چرخشند و گاهی تِقُتِق تلنگری به آهیانهی مغز میزنند
از روی تاب به سوی سرسره و گاهی از روی تپه به روی خورشید میجَهَند و میسوزند!
به تمام لولهها و رگهای جاریِ بدن نفوذ میکنند و صداهایی دردناک را به سَمتِ گوشِ وِی میآورند...
صدای پرسه زدنِ دروغ به دورِ واقعیت
صدای محبتِ انسانی،که با بوسهای خونی همراه است
صدای راه رفتن مورچهای روی قطرههای آب و فریاد زدنهایش برای درخواستِ کمک
صدای شعرهایی که فلامینگوها برای زرافهها میخوانند و آنها با برگ،خوردن جواب فلامینگوها را میدهند "کاملا بیربط"
صدای گوش خَراشِ خفهشدنِ عروسکانی که بدست کودکان،به سوی مرگ میروند
صدای شانهای که به روی موهایی شکننده،کشیده میشود و مُشتی مو با خود میآورد
صدای موجوداتِ ذرهبینیی که هنوز کشف نشدهاند و در جهان در حالِ استتار هستند
صدای کمین کردن انسانی قدرتمند و خبیث برای مردمی عادی
صدای وصل کردنِ نَخ،به دستوپای انسان و تبدیل کردنش به عروسک خیمهشببازی
صدای لَگَد کردن حق انسان هایی یکپارچه
صدای شیرینیِ بعد از تلخی و گاهی نیز تلخیِ،بعد از شیرینی
صدای لباسهایی که دوخته میشوند برای قاتلان
صدای مرگهایی بیصدا
صدای قطع شدنِ سیگنالهای مغز و تمام شدن فرکانسها
تمام اَجزای بدن وی را به درد میآورد و او از درون منفجر میشود...
صداهارا وی میشنود و درک میکند
او که چیزی از آن صدا نمیشنود
پس چرا میگوید،میشنوم و درک میکنم
سخت است زندگیِ بی دروغو این را میدانم
*و باز هم این وِی یک چیزی پَراند*
خستهای،شاید بیصدا