در اعماقی از زندگی یک سایه پوچ روزافزون خود را پیدا میکند.در جستجوی معنا و هدف او در یک روند بی نهایت از خستگی و خالی بودن گرفتار می.شود آن زندگی پوچ همچون صحرای خشک و بی آب تمام امید و شور را از دست میدهد
روزها به درون یک روتین خسته کننده فرو میرود هیچ کاری به او احساس پیشرفت نمیدهد و در تنهایی، آرزوهایش را در چاهی عمیق می اندازد و ناامیدانه به سقوط خود در بی معنی بودن نگاه می کند.
آن زندگی پوچ،دروغین و سطحی است . روابط هرگز عمیق نمیشوند و لحظه ها پر از خنده های مصنوعی است و هیچ عشق و ارتباط واقعی برای او وجود ندارد و تنها یک جهش از یک هوس به هوس دیگر است
در دستاوردها و مالکیتها نیز پوچی حاکم است. آن رفاه مادی تنها یک پوسته ی بی روح است که درونش هیچ معنا و ارزشی ندارد. هرچه بیشتر دنبال ثروت و قدرت میگردد هرچه بیشتر در خود راه راه پوچی را مییابد
آن زندگی پوچ یک آینه بی روح است که هیچ تصویری را انعکاس نمیدهد در آن دنیای پوچ هیچ اثری از حقیقت باقی نمیماند و پوچی به او یادآوری میکند که حقیقت واقعی را در جستجوی خود گم کرده است
در پوچی ،زندگی هیچ رنگی بر آن نمی افزاید و هیچ شادی ای در آن ثبت نمیشود و زمان به ناچیزی تبدیل میشود و هیچ لحظه ای به ارزش واقعی اش دست نمییابد
گاهی هم فکر میکنم زندگی پوچ نیست بلکه یک سفر به دنبال معناست
و این داستان از هیچ مفهومی برخوردار نبود و پر از پوچی بود....حتی چیدمان کلمات و معنیهای آنها