سلام وقت بخیر؛
اینجا قرار هست درباره یک موضوع بنویسم؛ در ادامه و پُستهای آینده آن را با شما در میان خواهم گذاشت. در آغاز شما رو دعوت میکنم به این شعر از فریدون مُشیری که واقعاً برای من همیشه الهام بخش بوده و هست:
گفت دانایی که گرگی خیره سر/ هست پنهان در نهادِ هر بشر
هر که گرگش را در اندازد به خاک/ رفته رفته میشود انسانِ پاک
و آنکه با گرگش مدارا میکند/ خُلق و خویِ گرگ پیدا میکند
در جوانی جانِ گرگت را بگیر/ وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روزِ پیری، گر که باشی همچو شیر/ ناتوانی در مصافِ گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را میدرند/ گرگهاشان رهنما و رهبرند
و آن ستمکاران که با هم محرماند/ گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها همراه و انسانها غریب/ با که باید گفت این حالِ عجیب؟