۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
شاید برای من روزگار کمی سخت می گذرد. اما وقتی از بیرون به ماجرا نگاه می کنم، بیشتر رنج ها از درون من نشات میگیردند نه از بیرون.
جمله بالا را یک جمله سخت گیرانه در نظر بگیرید. چرا که اغلب ما این روزها رنج هایی را متحمل می شویم که انصافا حق ما نیست. برای مثال شغل خوبی داریم و شاید حتی درآمد خوبی داشته باشیم. اما اغلب نمی توانیم به راحتی از پس هزینه هایی که حباب تورمی به ما تحمیل می کند به خوبی برآییم.
این روز ها به سختی خوابم می برد، به سختی از خواب بیدار می شوم. احساس می کنم رنجی که می کشم نه تنها ورای تحملم است بلکه حق من نیست. اما وقتی به درون خود رجوع می کنم متوجه می شوم، حق من است، حق من است، حق من است.
تغییری ایجاد نمی کنم، عاشقانه ذره ذرهی وجود خود را نظاره می کنم که از هم می پاشد. با ولع جام اضطراب را سر می کشم. من از درون، خود را خنجر می زنم، نه یک بار، نه دو بار، چشم هایم را می بندم و با خشم فریاد می میزنم و اشک میریزم، آنقدر خنجر می زنم، تا بی حس شوم.
بی حس شوم، بی حس؛ مگر مرده باشم تا شود آنچه که بدنبال آن هستم.
۲۰ سالگی خود را نظاره می کنم، روی پل عابر پیاده میدان انقلاب در ابتدای کارگر جنوبی، هم آنجایی که بانک صادرات بود. بله، مثل همیشه روی پل عابر پیاده نشسته ام و به خیابان نگاه می کنم، به مردمانی که نمی دانند، که نمی دانند لحظه بعد چه در انتظارشان است، خوشحال از خیابان کارگر رد شد و در سمت دیگر افتاد. نمی دانم غش کرد یا چه شد ولی مردم دورش جمع شدند.
در این لحظه ها بود که فهمیدم، پینک فلوید در هدفونم چه می گوید:
I was spending my time in the doldrums
I was caught in a cauldron of hate
I felt persecuted and paralysed
I thought that everything else would just wait
While you are wasting your time on your enemies
Engulfed in a fever of spite
Beyond your tunnel vision reality fades
Like shadows into the night
To martyr yourself to caution
Is not gonna help at all
‘Cause there’ll be no safety in numbers
When the right one walks out of the door
مدتی قبل، از میدان انقلاب رد شدم، دیدم آن پل هوایی نیست. همان پلی که مرا به یاد Stairway to Heaven می انداخت، دیگر نبود.
بگذارید طولانی تر بنویسم. بگذارید بجنگم با افکاری که شمشیر های خود را از رو بسته اند. و با هر ضربه به سپری که در دست دارم از من جواب می خواهند. بخدا نمی دانم، پشت سپرم پناه گرفتم و داد می زنم نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم.
در نهایت جایی است که سپر خود را رها خواهم کرد و با هجمه افکار و سوالاتشان رو برو می شوم، آنروز هم قطعا جواب سوال هایشان را ندارم، ولی آنقدر شجاع خواهم بود که رو در رو و چشم در چشمشان فریاد بزنم ...
«نمی دانم»