۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
چیزی برای گفتن ندارم، نه خوشحالم، نه غمگین و نه حتی بی حس، خسته ام و نیاز به خواب دارم. اما نمی توانم خوب بخوابم.
با خودم امروز درگیر بودم، بعد از کار، روی کاناپه درازکش و در حال وب گردی به خیلی از مسائل فکر می کردم، احساس می کنم خیلی به خودم سخت میگیرم، من از اشتباه کردن می ترسم. من از شکست خوردن می ترسم، من از مسخره شدن می ترسم. من از خیلی از چیز ها می ترسم. ترس هایی که همه ما گاها تجربه می کنیم.
زندگی با دانستن خطر ها امن تر می شود ولی با ترسیدن زهرمار، تفاوت این دو را نمی دانم. اما نقطه ای است می توانم بر روی آن تمرکز کنم.
The show must go on
The show must go on, yeah
Inside my heart is breaking
My makeup may be flaking
But my smile, still, stays on