۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
در اندیشه من، گذر نا به هنگام موسیقی است که داد می زد:
Hey you, out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me?
و کل خواسته اش این است که:
Hey you, don't help them to bury the light
Don't give in without a fight
من در موسیقی این متن، غرق می شوم و با ضربش، سر تکان می دهم. از بیرون شبیه مردی میانسال هستم که در هدفونش محو شده است. صورتش رنجور می شود، اخم می کند، با لبخند بغض می کند، خشمگین می شود. و در تلاش است که بدون جنگیدن تسلیم نشود.
جنگ، واژه ای آشنا برای من و شما است. اما این جنگ میان ملت ها نیست، در طول و عرض جغرافیایی خاصی هم اتفاق نمی افتد. این جنگ، مبارزه ای است میان من و من، میان آنچه هستم، آنچه می خواهم، آنچه میخواهند و آنچه باید باشم.
آزاد و رها بودن، امکان پذیر نیست. آرامش، مدینه فاضله ای است که هنوز نمی توان توصیفش کرد، نه اینکه عظیم باشد و غیر قابل توصیف، نه! مبهم است، مثل همین رها بودن!
دنیا فقط به روشی که من فکر می کنم کار نمی کند، و قطعا فقط به روشی که شما هم فکر می کنید کار نمی کند. دنیا به تعداد ناظران و معنا دهندگانش، روش برای کار کردن دارد.
رها بودن، تعریفی است میان من و من، غیر قابل تعمیم برای دیگری، و «ما» جمع مکسر من هایی است که بدنبال تکثیر کردن ویژگی های مشابه هستند؛ مشابه، نه یکسان!
و چقدر «من» هایی که خلاصه می شوند، جزئیاتشان نادیده گرفته می شود و در نهایت، در یک «ما» هضم می شوند.
صدای گیتار به اوج می رسد، اسب هایی که می تازند و شمشیر هایی که فرود می آیند. و در نهایت، نزدیک های غروب، خورشید از پشت ابر بیرون می آید و این میدان روشن می شود. و فریاد های «شوالیه» در حالی که زانو زده و به شمشیرش تکیه داده است، شنیده می شود که می گوید:
But it was only fantasy
The wall was too high
As you can see
No matter how he tried
He could not break free
And the worms ate into his brain