۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
انسانها بدنیا می آیند تا زندگی کنند و این زندگی ها هرچقدر هم که متفاوت باشند در مقصد تفاوتی ندارند.
رنج و اندوه، خوشحالی و لذت، جزئی جدایی ناپذیر از زندگی است. اما آنچه که انسان ها را پیرتر می کند رنج است و رنج است و رنج.
امید تکرار غریبانه لحظه هایی است که دست نیافتنی جلوه می کنند و آرزو اندوه نداشته هاست. رنج در پس لبخند ها پنهان می شود و غم در کوچه پس کوچه های امید و آرزو منتظر درهایی است که برای پذیرایی از او باز می شوند. و اما انسان نشعه از بودن، خودکامگی در پیش میگیرد که این تنها کاری است که می تواند به درستی آن را انجام دهد. و یا شاید تنها چیزی است که برای آن ساخته شده است.
من، غم بودن، انسان مدرن، رنجی ورای تحمل برای ذهن های آغشته به رنگ، این میراث بشر است. لحظه ای سکوت، لحظه ای بدون تعلق، اندیشه ای که من را توصیف می کند چیست؟ انسان در اعماق خود تنهاست. تکیده در انتهای چاهی که وقت و بی وقت به کندنش مشغول است. و هی در خود فرو می رود. در جهنم و بهشت و برزخی که برای خود دست و پا کرده است.
اما نبرد من، با ته این چاه سر ناسازگاری پیش گرفته است. چنگ می زند به دیواره ها و ناخن هایی که شکسته می شوند و به یادگار در دیواره سنگی این چاه به جا می مانند. و آن ناخن ها، یادآور شکست هایی است که در فرار از خود متحمل شده است.
نبرد من، نبردی است برای فرار از این چاه، یا حداقل عمیق تر نکردن آن.
در نهایت مقصد یکی است و مسیر، امان از این مسیر.
There is no pain you are receding
A distant ship smoke on the horizon
You are only coming through in waves
Your lips move but I can't hear what you're saying
When I was a child I had a fever
My hands felt just like two balloons
Now I've got that feeling once again
I can't explain you would not understand
This is not how I am
I have become comfortably numb