۱۳ شهریور ۱۴۰۲
بگذارید از زیبایی ذهن هایی بنویسم که از قضاوت اکثریت رنجور هستند. بخاطر رنج هایشان، در گوشه ای تکیده اند و زیبایی آن ذهن ها در پشت چشم های کنجکاوشان به اسارت سر می برد.
بگذارید کمی فراتر از کلیشه ها برویم، اندکی مرزهای ادراک را لمس کنیم و در سرزمین ناشناخته های دور، فارغ از هیچ پیش زمینه ای به نظاره بنشینیم.
ذهن های زیبا، اندکی ترسناک، نا متعارف، و رو به انحطاط در تکامل برای عجیب نبودن هستند! من هایی که با اکثریت جمع نمی شوند تا «مایی» منسجم و مشابه به وجود آورند. امان از این جمع بستن ها، امان از این تقلیل «من ها» به «ما».
هر ذهن چاقویی دولبه است؛ گاهی زیبا، گاهی ترسناک، مسئله در چقدر تیز بودن لبه هاست، و ذهن های زیباتر حتما لبه های تیز تری دارند.
بگذارید از اسارت این ذهن ها، مرثیه ای مسرت بخش برای شما بنویسم و آن را نبرد من بنامم. بگذارید نوشته هایم بر روی سفیدی کاغذ، سیاهه های رقصانی باشند که با عروج خود، در ذهن های شما حل می شوند.
واژه ها میرقصند و میرقصند و میرقصند.
و بخار چای داغ، چگونه بر دست های هوا موج میزند و عروج پیدا می کند، آنقدر می رود تا در جهان تازه اش حل شود. بگذارید عروج پیدا کنیم، نگران نباشید حل می شویم. حل شدن بخشی از این مسیر است که باید طی شود. بگذارید تا کمی سرد شویم.
Remember when you were young, you shone like the sun.
Shine On You Crazy Diamond
Now there's a look in your eyes, like black holes in the sky.
Shine On You Crazy Diamond