دلتان نخواهد چون خیلی وقته که دیگه نون و پنیر و پسته این سه دوست دیرینه با هم دیده نمیشن. حداقل پسته قهر کرده و رفته و تعجبی نداره اگر این روزا بشنویم پنیری هم در کار نیست. خب پس چرا این عنوان رو گذاشتی؟ نمیدونم واقعا چرا البته میدونم، یا بهتر بگم تا حدودی میدونم. حالا اصلا که چی؟ ماجرا چیه؟
ماجرا اینه که من قراره بنویسم که چطور شد که یک تکونی به خودم دادم و حاضر شدم برای یک سفر درونی دلو به دریا بزنمو در یک دوره خاص محتوا حضور پیدا کنم. واقعیتش همه همسفرای من تو این دوره قراره بنویسن، یک چندتایی رو دیدم و کیف کردم که واای چه رویایی نوشته چقدر قلم خوبی داره حالا من چی بگم چی نگم و از این حرفا بالاخره خودمو افکارمو تسلیم انگشتام کردمو گفتم برو که بریم ببینم چی کار میکنی...
چرا آی قصه قصه قصه؟
من مدتهاست مینویسم، بیشتر برای مخاطب کمتر برای خودم، اما مینویسم چون یه وقتایی بهم آرامش میده و حالمو خوب میکنه اما فقط مینوشتم تا اینکه با یک نفر آشنا شدم، البته آشنایی ما از پشت شیشههای فضای مجازی بود این آدم هر وقت میخواست کارشو معرفی کنه یک جمله داشت که منو وادار میکرد راجع بهش فکر کنم:
"من قصه برندها رو میگم"
این جمله انقدر تو ذهن من مرور شد و هر بار هر کی از احسان طریقت میگفت من یاد قصه و نون سنگک و پنیر میافتادم. نمیدونم چرا ولی خب حسه دیگه...
ساعت 9 صبح قرار بود برای مصاحبه به کارخانه نوآوری بریم. برای من شور و هیجان خاصی داشت کلا ادمی هستم که بابت هر فرصتی که بهم داده میشه تا یک تجربه جدید کسب کنم خیلی بی جهت و سرخوشانه هیجان دارم. بماند که از استرس اینکه قراره قهرمان قصههای پشت فضای مجازی رو از نزدیک ببینم، تمام تنم یخ زده بود اما بالاخره انتظارها به پایان رسید بنده رسیدم کارخانه و هنوز تا اومدم ژست آدمای خیلی خوشحالو رو بگیرم نگهبانی شروع به گیر دادن کرد. از کجا آمدهای آمدنت بهر چه بود به کجا میروی چنین شتابان و از این سوالا. سوال جواباش که تموم شد با یک اخم منو راهی کرد که بفرما. هزارتو رو رد کردیمو بالاخره من رسیدم. به خودم گفتم این تو و این آقای قصه، احسان طریقت و تو بکگراند ذهنم میلیونها تماشاچی داشتن دست میزدن و هورا میکشیدن...
قصه شروع شد
بعد از مصاحبه و پر کردن فرم و دعا کردن که یا خدا من دوست دارم تو این دوره باشم کمک کن بالاخره قبول شدم و منم شدم عضوی از کمپ پروژه کانتنت فا و قصه شروع شد و همچنان هم ادامه داره. احسان طریقت برای من جز اون یه آدماییه که بلده یه کاری کنه که تو بتونی جزئیتر به اطرافت نگاه کنی و بهت بگه چرا و چجوری باید به مقصدت برسی. برای من مهم بود بعد از مدتها نوشتن کمی هم به مقصد فکر کنم و راه رسیدن بهش رو یاد بگیرم. به نظرم خوبه آدم یه وقتایی بلند بشه فارغ از تمام دنیا به حال خودش و مقصدش تو زندگی فکر کنه و برای رسیدن به اون، یه سفر درونی رو شروع کنه. و من چه خوشحالم سفرمو با آدمای خوب شروع کردم امیدوارم سفر همه به سلامت باشه
پ.ن: به بزرگی خودتان و افکار منسجمتان مرا ببخشید اگر پراکنده نوشتم :)