ویرگول
ورودثبت نام
فرزان حقیقی
فرزان حقیقیفرزان حقیقی، دانش‌آموز رشته علوم انسانی و نویسنده‌ی فانتزی است که از سال‌های کودکی وارد دنیای داستان‌نویسی شد و امروز با خلق جهان‌های تخیلی، تجربه‌های خود را در قالب نوشته‌های خلاقانه منتشر می‌کند.
فرزان حقیقی
فرزان حقیقی
خواندن ۱۳ دقیقه·۷ روز پیش

طلای خوراکی. فرزان حقیقی


یک جادوگر با یک شنل نارنجی که خیلی خوشرنگ بود و جنس ابریشمی داشت، درون یک قارچ زندگی میکرد. کسی هیچوقت صورتش را نمیدید. از دور با آن کلاهی که سرش میانداخت، انگار که اصلاً چهره نداشت. فقط یک جفت چشمان زرد مثل نور خورشید در عمق تاریکی چهرهاش میدرخشید. تمام عمرش را به درست کردن طلای خوراکی اختصاص میداد. همیشه با خودش میگفت:

«اگر واقعاً اینطور که میگن ما موجودات باارزشی هستیم، پس چرا باید موجودات بیارزش کوچکی که زورمون بهشون میرسه رو بخوریم یا اصلاً زندگی کسی دیگه رو بگیریم؟ چرا ما نباید چیزهای باارزش بخوریم؟»

جادوگر در کل زندگیش تنها بود یا در واقع اصلاً کسی خبر نداشت که او هست. در اغلب اوقات، یک بشر که شبیه کدو تنبل بود را دست میگرفت و طلای ذوبشده را درون بشر میریخت. بلافاصله یکی دو تا چیز که شباهت بسیاری به قرص داشت را درون بشر میانداخت و طلای ذوب به سرعت خنک میشد. با کمال احترام هیچوقت نتیجه نمیداد و صدای انفجارهای متعدد تولید میکرد. والسلام.

اما سرسختتر از این حرفها بود که بخواهد ولکن این ماجرا باشد. یعنی در کل، یا حداقل روزی دو یا سه انفجار را باید انجام میداد. همیشه میگفت:

«از میان چیزهای ترسناک و خطرناک است که آدمی چیز خوبی به دست میآره.»

اما آن روز فرق میکرد و همه چیز از کله سحر عجیب و غریب خوب پیش میرفت. حتی شعاعهای نور خورشید آن روز خودشان را بر ساقه قارچ که خانه جناب جادوگر بود وصل و بینه نکرده بودند، دقیقاً کنار خانهاش معطوف شده بود. جادوگر مشغول ذوب کردن ۹۹۹مین طلای عمرش بود. به خودش افتخار میکرد که اینقدر طلا را به باد داده و حتی از آخرین روزنه امیدش برای هر پروژه استفاده کرده. حالا اگر شما بودید، میگذاشتید جادوگر به کارش ادامه دهد؟ آیا جادوگر به اسراف روزانهاش فکر میکرد؟

جادوگر آن روز صبح چشمانش را باز کرد و بعد نگاهی به شیشههای پنجره انداخت؛ دید که شیشهها نور خورشید را بر چشمانش منعکس نکردند. فقط نور زرد خورشید بود که بر روی شاخههای درختان و زمین و گیاهانش میتابید و زمین از دور طلاییرنگ به نظر میرسید.

جادوگر شنل نارنجی شاداب از تختش بلند شد، دستش را بالا برد و یک خمیازه دقیقاً مثل خرس کشید که با تمام اینها امکان داشت خرس هم بترسد. بعد از آن به طرف پنجره رفت. صبح دلانگیز و زیبایی بود. شاخههای درخشان درختان آغوششان به طرف آسمان باز بود و تاجهای کشادشان بر سر گیاهان کناریشان سایه افکنده بودند. آفتاب از لابلای شاخههای پربار و پرثمر به زمین میتابید و جیکجیک گنجشکان همچنان به گوش میخورد. جادوگر شنل نارنجی از پشت پنجره به چشماندازهای بسیار نگاه میکرد و تلاش میکرد ببیند چه چیزهایی مثل دیروز بودند، چه چیزهایی هیچ تغییری نکرده بودند. اما دقایقی که گذشت، یک پوزخند زد و گفت:

«کور خوندی، هیچ چیزی مثل قبل نیست.»

با این حال برگشت و نگاهی به دم و دستگاه کارش روی میز انداخت. چهره دم و دستگاههای روی میز نشان میداد که دیگر از تلاشهای پیدرپی خستهاند، اما جادوگر زیر بار نمیرفت. باید بدون دغدغه به کارش ادامه میداد. بالاخره یک روز میشد یا نمیشد.

به طرف زیرزمین خانه قدم برداشت. خیلی مصمم از پلهها پایین رفت و در یک صندوقچه چوبی را باز کرد که درونش طلاها قرار داده بود. اما حالا طلاهایی وجود نداشت. یک قالب مکعبی شکل و صیقلی داده شده بیشتر نمانده بود. در واقع یک قالب از هزار قالب بیشتر نمانده و جادوگر حالا آن چشمان زرد و درخشانش کشاد مانده بودند. آرام دست دراز کرد و قالب را برداشت. در دست نگه داشته بود و مدام میچرخاند و نگاهش میکرد. سپس قالب را درون دستان لاغر و استخوانیاش مشت کرد و کمی سریعتر از قبل از پلهها بالا رفت. با یک حرکت زیر کوره را روشن کرد و شعلهها از شدت سرعت جادوگر در کارش چنان سینه کشیدند که کمی از سقف قارچ سوخت و سیاه شد.

وقتی شعلههای آتش کوره زبان کشیدن و در حال گرم شدن بودند، جادوگر نگاهی به عکس مادرش بر روی دیوار روبرویی انداخت. چشمهایش افتاده شدند. او گفت:

«مادر جون، باورت نمیشه که سه ساله فقط از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکنم و حتی برای قدم زدن هم تا درخت بلوط روبرویی بیشتر نمیرم. دوست دارم این آزمایش کوفتی جواب بده. بعد از اون میام پیشت.»

لحظه بعد نگاهش بر روی تقویم افتاد و دید که یک نوشته با اندازه بسیار کوچکی زیر مناسبتها ظاهر شده. رنگ نوشته سبز روشن بود و بعد از نوشتن هر کلمه، ستارههای سبز و درخشانی ظاهر میشدند. جادوگر چشمانش را ریز کرد و آمد روبروی تقویم. بعد از کلی تلاش توانست بخواند که چه چیزی نوشته شده:

«روز ستارههای سبز، میلاد پاتریکوس آشیز.»

وقتی نوشته را خواند، چشمانش از حالت آن ریزی مذکور به کشادی غیرقابل توصیف مبدل شد. سپس یاد چیزی افتاد که به نظر میرسید به شکل اسفباری فراموش کرده و اگر حالا به یاد میآورد، این همه زمان را از دست نمیداد...

جادوگر دلش را به دریا زد و قطرهچکان را فشار داد و اکسیر را یکباره درون طلای مذاب ریخت. جادوگر چشمانش را بست و دستان استخوانی و لاغرش را در سینه جمع کرد. خودش را عقب کشید و با خودش خدا خدا میکرد که حداقل یک لطفی بهش بشود.

چند ثانیه بعد گفت:

«کارم تمومه. این یکی منفجر نشد، ولی جواب هم نداد. سک تو شانس خرکی من... ای بابا!»

بعد از آن رویش را برگرداند و متوجه نشد که اتفاقات مشکوکی در حال رخ دادن است. صداهایی ضعیف اما واضح مثل جلیز و ولیز به گوشهای قویاش خوردند. جادوگر برگشت و دید که ناگهان از درون باتیلی که طلای مذاب و اکسیر ستاره سبز درون آن قرار داشت، غبارهایی به همراه ستارههای بزرگتر بالا زدند. یکجا جمع شدند و یک انفجار نسبتاً کوچک رخ داد. جادوگر در این سه سال انفجارهایی با شیوههای مختلف بهش خورده بود، اما این یکی فرق داشت. دستههای متعددی از ستارههایی با رنگ آبی و غبار قرمز محوطهٔ کوچک و دنج خانهاش را پر کرد و باز یک انفجار با شدت کمتری رخ داد. از میان آنها تصویری غیرقابل انتظار پدید آمد.

جادوگر تعجب برش داشته بود و اصلاً نمیتوانست حتی یک کلام هم حرف بزند. اما آنجا با چشمهای گشاد گفت:

«خدایا! این دیگه چه صیغهایه؟!»

از میان آن تصاویر درهموبرهم، تصویری از یک آشپزخانه با دیوارهای قلوهسنگی و مواد غذایی که گوشهبهگوشهاش چیده شده بود، پدید آمد. یک سرآشپز با پیشبند قهوهای و کهنه، ریشی دراز، لبی خندان و کلاهی آشپزی ظاهر شد که در حال به هم زدن سوپی با قاشق جادویی بود. از دستهٔ قاشق مدام ستارهها و غبارهای رنگارنگ بالا میزدند و هالههایی درخشان ایجاد میکردند.

جادوگر به تصویر نگاهی انداخت و دید که قابل لمس نیست. صدا زد:

– آهای! تو کی هستی؟

سرآشپز نگاهی شاداب و پرنشاط به جادوگر انداخت، سبیل سفیدش را فر داد و گفت:

– پاترکوسِ آشپزم

با یه کلاه سرآشپزی

که از خودش

دو شماره بزرگ‌تره،

ایستاده کنار دیگ

و با ملاقه‌ای

که معلوم نیست ملاقه‌ست

یا چوب جادو،

سوپ رو هِرّی هم می‌زنه.

می‌گه:

«بخور سوپِ طلایی رو!

یه کم براقه،

یه کم جادویه،

اگه فردا از خودت نور ساطع شد

نترس—

طبیعیه!»

سوپ رو می‌چشم…

جرقه می‌زنم…

پاترکوس ذوق‌زده می‌گه:

«دیدی؟ گفتم که!

از امروز

تو نه‌تنها بی‌بلایی،

بلکه شب‌ها هم

چراغ اضافه نمی‌خوای!»

جادوگر شنل نارنجی در آن حالت وهم و بیخبری از شعر خندهاش گرفت.

سرآشپز گفت:

– چیه؟ خندهداره؟

جادوگر گفت:

– شعر بیمزهای بود.

سپس ادامه داد:

– یعنی تو همون پاتریکوس آشپزی؟ همون سرآشپز معروف؟

سرآشپز بار دیگر نگاهی به جادوگر کرد، سبیلش را فر داد و با خنده گفت:

– آره دیگه، همون پاتریکوس آشپز که اکسیر ستارههای سبز رو اختراع کرد.

چشمان جادوگر گشاد شد و باورش نمیشد که پاتریکوس را میبیند. او مرده بود. چطور ممکن بود وقتی مرده، او را ببیند؟

جادوگر پرسید:

– تو چطوری با من ملاقات میکنی؟ تو که مردی!

پاتریکوس مثل همیشه پوزخندی زد، دست از هم زدن برداشت، صاف ایستاد و گفت:

– چون خودت خواستی.

جادوگر بهتزده گفت:

– من که نخواستم! من سالهاست اسمتو از یاد بردم.

پاتریکوس گفت:

– تو از اکسیر من استفاده کردی برای ساخت طلای خوراکی. تو بودی که به وصیتنامهٔ من وفادار موندی.

جادوگر مدتی سرش را پایین انداخت و خاراند. پس از دقایقی گفت:

– فقط یادمه سه سال پیش وقتی اون اکسیر رو از اتاق قدیمی دزدیدم، یک نامه از تو خوندم. از اون نامه فقط یادمه که نوشته بودی برای باارزش کردن انسان باید طلای خوراکی بسازی. همونجا اسمت رو خوندم یا شنیدم.

پاتریکوس در تصویر غبارآلود آشپزخانه، صندلی چوبی آورد، نشست و دست به سینه گفت:

– خوب، ولی تو به نذر من وفادار بودی. من گفته بودم اگر کسی نذر من رو درست انجام بده، به دیدنش میام. اینو پایین وصیتنامه نوشته بودم؛ البته خیلی سخت و قابل دیدن نبود.

جادوگر از ترس قلبش فرو ریخت و گفت:

– به خدا تو که مرده بودی!

پاتریکوس زیرچشمی نگاه کرد و با لبخندی کوچک گفت:

– مرگ پایان کار نیست، جناب جادوگر.

جادوگر گفت:

– تو فکر میکنی باید این طلا رو چطوری به خورد مردم بدم؟

پاتریکوس گفت:

– تو اول. باید بری پیش یک کس مهم. این هم دستور و هم مأموریت.

جادوگر پرسید:

– کی؟

پاتریکوس گفت:

– باید بری پیش آتلوس، اژدهای قرمز و کتابخوان.

جادوگر گفت:

– چی؟! اژدهای کتابخوان؟ هیچوقت باور نمیکنم اژدها کتاب بخونه. فکر کنم داری منو میفرستی دنبال نخود سیاه. ولی... نمیدونم چطور میخوام با یک پاتیل نصفه طلای خوراکی به مردم چیزی بدم.

پاتریکوس خندید و گفت:

– یادت باشه، جواب همهٔ سؤالات توی این پاکت سبزرنگه.

پاکتی سبز با ستارههای درخشان سبزرنگ بالای سرش ظاهر شد. پاتریکوس آن را به جادوگر داد و سپس غبار آبی و ستارههای قرمز درخشان با انفجاری بلند در هم شکستند...

جادوگر بر زمین افتاد. روی پاکت نوشته بود:

«پاکت پرسش و پاسخ»

خطی آبی و درخشان روی آن ظاهر شد:

«هر صاحب اجازه سه پرسش منطقی دارد. پیدا کردن جوابهای سخت و حتی غیرمنتظره کار خودش است.»

آن روز مثل تمام روزهای جادوگر گذشت. او برای این سفر کمی مردد بود، اما راهی نداشت؛ بالاخره باید یک اقدام مهم را انجام میداد. با این حال، آشوب به دلش هجوم آورده بود. آیا واقعاً یک اژدها کتابخوان است؟ آخر چطور ممکن است یک اژدها کتاب بخواند؟ قصد داشت کار مهمی با طلای خوراکی انجام دهد. کسی چه میدانست؟

جادوگر صبح زود روز بیستم شهریور کمی آذوقه درون بقچهاش ریخت. بقچه از برگهای پهن درخت انجیر ساخته شده بود. در خانهاش را بست و راه افتاد. چند روزی در راه بود و پنهان کردن خودش در بیابانها و دشتهای بزرگ کار نسبتاً سختی به شمار میرفت.

نصف راه را آمده بود که به دشتی پر از گلهای رز رسید. بوی خوش گلها مستش کرده بود. همهجا را با دقت لمس میکرد، نگاه میکرد و میبویید. او سه سال محدود بوده و حقش هم همین بود.

اما در همان حال یادش افتاد که اصلاً منزل اژدهای کتابخوان را بلد نیست. همانجا به خاطرش آمد که پاتریکوس آشپز یک پاکت پرسش و پاسخ جادویی به او داده بود. در پاکت را باز کرد. ناگهان قلمی سبزرنگ و درخشان پروازکنان در دستانش نشست. جادوگر آن را محکم گرفت و زیر لب گفت:

– یا خدا... این دیگه چیه؟

اما معلوم بود که چیست و چه کاری دارد. بلافاصله کاغذی کوچک هم ظاهر شد و در دست دیگرش فرود آمد. روی آن نوشته شد:

«کاغذ پرسش و پاسخ هستم؛ در خدمت شما.»

جادوگر روی کاغذ نوشت:

– منزل اژدهای کتابخوان کجاست؟

چند دقیقهای طول کشید تا نوشته شد:

– در کوههای شمالی، کمی بالاتر از دامنهٔ قلهها. در حفرهای چراغانی و پر از کتاب، اژدهای کتابخوان زندگی میکند.

جادوگر خندید و گفت:

– اینم عجب چیزیهها!

پاکت را بست و به طرف کوههای شمالی حرکت کرد. وقتی به دامنه رسید، از پشت شنل نارنجیاش یک چوبدستی با کوهری درخشان به رنگ نارنجی درآورد. قصدش جادو کردن نبود؛ میخواست با کمک آن از کوهها بالا برود.

کمی که گشت، به حفرهای رسید با دری چوبی و دایرهای به رنگ زرد و دستگیرههای طلایی. جادوگر در زد. در خودبهخود باز شد.

داخل حفره چراغانی بود. نور همهجا را روشن کرده و دیوار به دیوارش کتاب چیده شده بود. جادوگر گفت:

– سلام! کسی خونه هست؟

ناگهان نگاهش به صندلی چوبی گهوارهای افتاد که اژدهایی سبزرنگ رویش نشسته بود. اژدها عینکی دایرهای به چشم داشت و در حال مطالعهٔ کتاب بود.

اژدها گفت:

– خوش اومدی، رفیق. فقط درو ببند که حوصله ندارم بیام. الان جای حساس داستان عاشقانهست.

جادوگر در را بست و آمد جلوی اژدها ایستاد.

اژدها زیرچشمی نگاهش کرد و گفت:

– باید چند لحظه صبر کنی.

جادوگر گفت:

– بله، چرا که نه.

مدتی گذشت تا اینکه اژدها هر دو جلد کتاب را به هم کوفت و گفت:

– اینم یک پایان خوش دیگه!

سپس نگاهی به جادوگر انداخت و ادامه داد:

– اینجا چند تکه کیک و کلوچه دارم. میارم تا با چای بخوریم.

اژدها کیک و کلوچه و چای آورد. هنگام خوردن، حرفی نزد و فقط نگاهش را به زمین دوخت. صدای گذاشتن استکان بر نعلبکی آمد. سپس به جادوگر نگاه کرد، عینکش را عوض کرد و شروع به صحبت کرد:

– جناب جادوگر، اسمتون چیه؟

– کوچک شما، تور ساحر هستم. و شما؟

اژدها پایش را روی پایش انداخت و لبخندی زد و گفت:

– من بارون، اژدهای کتابخوانم.

– چی شده که یک ساحر با یک اژدها کار داره؟

جادوگر گفت:

– کاری که میخوام انجام بدم، در حد جادوهای پیشپاافتادهٔ من نیست.

اژدها ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

– پس حتماً خیلی کار بزرگیه، درسته؟

جادوگر گفت:

– برای من، آره. خیلی بزرگه.

اژدها گفت:

– یعنی اهمیت هم داره، درسته؟

جادوگر گفت:

– برای خودم آره، اهمیت داره.

اژدها گفت:

– توی چشمات نگاه کردم، فهمیدم که به خاطر این کار مهم از همهچیز کنار کشیدی.

جادوگر گفت:

– خیلی جالبه. من ساحرم و وظیفهٔ منه که ذهن تو رو بخونم، نه برعکس!

اژدها لبخندی زد و گفت:

– آره، جالبه. راستش پاتریکوس رفیقم بود و همیشه به دیدنم میاومد. ولی وقتی مرد، دیگه تنها شدم و کسی برای صحبت کردن نداشتم. اون موقعها هم کتاب میخوندم، اما حالا از سر تنهایی معتادش شدم.

چشمان زردفام جادوگر با درخشش چندانی گشاد شد و گفت:

– تو... تو پاتریکوس رو میشناسی؟

اژدها لبخندی زد و گفت:

– چرا نباید بشناسم؟

جادوگر مدتی کوتاه سکوت کرد و هر چند ثانیه یکبار زیر لب گفت:

– بله، درست میفرمایید...

اژدها گفت:

– حالا این کار مهم تو چی بوده که باعث شده همهچیز رو رها کنی؟

جادوگر از آن حالت خارج شد و گفت:

– میخوام ارزش ببخشم.

اژدها ابروهایش را بالا انداخت، عینکش را درآورد و گفت:

– نامطلوب و غلط! از پاتریکوس خودمون یادم افتاد. همیشه سعی میکرد اکسیرى درست کنه که همهچیز رو به خوراکی تبدیل کنه. مدتی مردم دهکدهٔ دشت سبز آهن خوراکی، چوب خوراکی و چه میدونم از این چیزهای مسخره میخوردند... میخواست مردم رو باارزش بدونه و به خاطر همین سعی میکرد طلای خوراکی بسازه. اما فردای همان روز که تصمیمش را گرفت، مرد. سالها بعد، یک جادوگر از اتاق قدیمیاش اکسیرش رو دزدید و سالهای سال درگیر ساخت طلای خوراکی بود. شاید باورت نشه، ولی اون جادوگر نمیدونست که باید فقط در روز تولد خود پاتریکوس از اون اکسیر جادویی استفاده کنه. به همین خاطر، کلی طلا که از خزانهٔ سرزمین پریان دزدیده بود، به باد داد.

اینجا بود که جادوگر نزدیک بود غش کند. با صدایی لرزان گفت:

– چرا اقدامی غلط؟

اژدها گفت:

– چون برای هر چیزی از قبل ارزشی تعیین شده و کار تو نیست که به کسی ارزش ببخشی. تو باید به مردم یاد بدی که چطور باارزش باشند. خوب به حرفم فکر کن.

جادوگر فقط خیره ماند. نمیدانست چه بگوید. سالها را به باد داده بود برای اقدامی که حالا یک اژدها به او میگفت باید بار و بندیلش را ببندد و منصرف شود.

با اینکه دلیل حرفش کاملاً واضح بود، اما منطقی هم به حساب میآمد.

جادوگر گفت:

– اما مردم...

اژدها میان حرفش پرید و گفت:

– مردم باید یاد بگیرند که با خوردن باارزش نمیشن. آنها باید یاد بگیرند که چطور باارزش باشند یا حتی بشوند. حالا که طلا ارزشی نداره...

جادوگر با لحنی که انگار جواب را میدانست پرسید:

– طلا ارزشی نداره؟

اژدها هنگام راه رفتن گفت:

– نه، نداره. چون وقتی ما میمیریم، نمیتونیم طلا رو با خودمون ببریم. فقط روحمون رو میبریم. والسلام.

سپس رفت سراغ خواندن کتاب بعدی و دیگر چیزی نگفت.

جادوگر فهمید که چطور وقت خودش را به باد داده، آن هم برای اقدامی که چندان ارزشی نداشت.

این داستان ادامه دارد...

درخت بلوطجادوگر
۳
۰
فرزان حقیقی
فرزان حقیقی
فرزان حقیقی، دانش‌آموز رشته علوم انسانی و نویسنده‌ی فانتزی است که از سال‌های کودکی وارد دنیای داستان‌نویسی شد و امروز با خلق جهان‌های تخیلی، تجربه‌های خود را در قالب نوشته‌های خلاقانه منتشر می‌کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید