فکر می کردم پدربزرگم باز هم از بیمارستان مرخص شود؛ اما این بار این اتفاق نیوفتاد!
مرگ خیلی غیر منتظره، قطعی و تنها در یک لحظه همه چیز را بر هم زد (دست کم برای من)؛ هیچ معجزه ای هم اتفاق نیوفتاد.
در نهایت من دیگر هیچ وقت پدربزرگم را ندیدم چون در آن لحظه برای تحویل پروژه ای بیهوده در دانشگاهی بیهوده تر برای بیهوده ترین درس دنیا در حالی که در اولویت چند ده هزارم ام هم نبود؛ حاضر شده بودم!
فکر نمی کردم بعد این ماجرا زنده بمانم، هر لحظه منتظر سکته قلبی یا سرطانی کشنده یا هر آن چیزی که به دق مرگ معروف می شود بودم. مغزم سعی داشت از من در برابر احساساتم محافظت کند؛ بنابراین پیوسته و اغراق آمیز کل ماجرا را فراموش می کردم! با اینکه در خانه آن ها بودم هر بار که از خواب بیدار میشدم سراغش را میگرفتم فکر می کردم به پیاده روی یا جایی دیگر رفته و زود بر می گردد و تا حدود دو ماه هر بار که می خوابیدم تمام خاطره های مربوط به مرگش پاک شده بود...
بر خلاف تصوراتم هنوز زنده مانده ام و این فاجعه باعث شد: زمان، زندگی، الویت و هدف هایم باز تعریف شود.
بالاخره حقیقت مرگ را در آغوش کشیدم و مجددا تمام زندگی را از نو برنامه ریزی و اولویت بندی کردم؛ تنها کاری که در برابر مرگ میتوانستم انجام دهم این بود که قبل از رسیدن آن خوب زندگی کنم.
شاید بهتر باشد در کنار این نوشته سخنرانی استیوجابز را هم در همین راستا نوش جان کنید :)
من بالاخره فهمیدم تنها کاری که در برابر مرگ میتوان انجام داد این است که قبل از رسیدن آن خوب زندگی کنیم.
اینکه چطور میتوانیم زندگی سعادتمندی داشته باشیم برای اغلب ما (حتی سعادتمندان) سوال گیج کننده ایست! برای پاسخ به آن ابتدا (1) باید در مفهوم سعادتمندی به توافق برسیم و پس از آن در خصوص (2) راهکارهای رسیدن به این مفهوم و اگر سر این دو به توافق رسیدیم باید این راهکارهای سعادتمندی را با توجه به منابع هر فرد؛ (3) فردی سازی کنیم! بر فرض گذر از همه این مراحل که تا کنون هم غیر ممکن بوده است؛ مساله اصلی شروع میشود: بعضی ها در این نقطه از سعادتمندی باز هم احساس سعادتمندی ندارند!
این مشکل از آنجایی شروع میشود که سعی میکنیم مطالب را به زبان مغز خودمان ترجمه کنیم. یکی از این سو ترجمه ها بدون شک اندازه گیری است!
برای مثال سواد به خودی خود غیر قابل اندازه گیری است ما فقط میتوانیم آن را در یک موضوع خاص نسبت به خودمان بسنجیم؛ مثلا فلانی در فلسفه درک عمیق تری نسبت به من دارد چون در گفت و گو ها همیشه دید من را باز میکند. اما این مقدار برای مغز ما کافی نیست برای همین مدارک آکادمیک را اختراع کرده ایم!
اما آیا همه تحصیل کرده های دانشگاهی با سوادند؟
اشتباه رایج اندازه گیری مسائل غیر قابل اندازه گیری را کتاب اثر هاله ای با بررسی مورد موفقیت شرکت ها خیلی بهتر از من توضیح داده است.
به طور خلاصه ما برای اندازه گیری های کلان نیاز به شاخص اندازه گیری داریم؛ مثلا وقتی هزار درخواست استخدام به شرکت می آید چاره ای نیست که از مدارک بالاتر و رزومه های بهتر شروع کنیم!
اما الان که قضیه سعادت خودمان است شاید بهتر باشد کمی منطقی تر به خودمان امتیاز بدهیم و سعادتمان را اندازه گیری کنیم!
اگر حتی ذره ای خودتان را مثل شرکت های رو به رویتان قضاوت میکنید؛ حتما برای خودتان هم که شده سخنرانی الن دو باتن را در تد را گوش دهید.
در قدم اول باید بپذیریم سعادتمندی ما قابل اندازه گیری نیست اما دست کم برای خودمان قابل تعریف است؛ برای تعریف و رسیدن به آن تفکر در سه باور بعدی را پیشنهاد میکنم.
تلاش های زیادی برای جلوگیری از مرگ از بدو شناخت مرگ وجود داشته است؛ کیمیاگرانی که دنبال چشمه حیات بوده اند؛ همگی دار فانی را وداع گفته اند! هورمون درمانی که 200 سال پیش تصور میشد همان آب حیات باشد اکنون از دور افتاده و سلول های بنیادین جای آب حیات و هورمون درمانی را گرفته...
من به تمام کسانی که تلاش میکنند غیر ممکن را ممکن سازند احترام میگذارم؛ این که دنبال انجام غیر ممکن برویم شجاعانه است اما اگر بخواهیم روی کار غیر ممکن حساب باز کنیم؛ احمقانه است!
مهم ترین شاهد احمقانه بودن حساب باز کردن روی این باور ها، تکراری بودن آن هاست. برای بررسی این ایده های تکراری شما را به شنیدن سخنرانی فیلسوف معاصر، استفن کیو: 4 داستان تکرار شونده در مورد مرگ دعوت میکنم.
میدانم همه قطعیت مرگ را میدانیم؛ اما گاهی برخی عبارت های عمومی به گوش آدم میخورد که مغز آدم سوت میکشد!!! اینکه امید به زندگی طولانی داشته باشیم خوب است حتی خیلی هم عالی است. اما برخی طوری زندگی را عقب می اندازند که انگار تا ابد زنده اند! مثلا:
در این عبارات یک جای کار میلنگد! آیا مطمئن هستید که قرار است تا پایان فارغ التحصیلی زنده باشی؟ (بله؛ چرا نباید باشم؟ نه بیماری خاصی دارم نه مشکلی نه سن زیادی!)
حقیقت این است که اگر بتوانید به زنده ماندن در یک لحظه بعد هم مطمئن باشید باید جام جهان بین داشته باشید!
نمیتوان همه کارها را با هم و در همین لحظه انجام داد حتی گاهی آنقدر خسته ایم که نمیتوانیم هیچ کاری انجام دهیم! یا گاهی آنقدر درگیر اتفاقاتی ضروری (بیماری و...) شده ایم که تمام اهداف بلند مدت و کوتاه مدتمان را در آن حل شده است! اما کاری که باید و باید انجام دهیم این است که
این حقیقت را بپذیریم:
کاری که الان پشت گوش می اندازیم ممکن است هرگز انجام نشود!
نه به دلیل مسائلی مانند تنبلی و نسخه های موفقیتی مانند از شنبه و... بلکه
تنها به این دلیل ساده که ممکن است لحظه بعد که از آن صحبت میکنیم هرگز از راه نرسد.
با پذیرش همین یک حقیقت ساده میتوانیم اهدافمان را دوباره برنامه ریزی کنیم. به طوری که همه چیز غیر از اولویت اول میتواند فعلا منتظر بماند. به بیان بهتر اگر واقعا میخواهید قبل از مردن پیانو زدن را تجربه کنید؛ دانشگاه میتواند فعلا منتظر بماند!
اولویت اول شما میتواند با پاسخ به این سوال مشخص شود:
بدون انجام یا تجربه کدام یکی نمیخواهید با این دنیا خداحافظی کنید؟
بعد از پیدا شدن اولویت اول انجام دادن آن یک جفت کفش آهنین، اراده قوی، توانایی رویارویی با منتقدانی که احتمالا از عزیزترین نزدیکانتان هم هستند، استقامت شنا در خلاف جهت رودخانه و کلی نیروی ماورایی دیگر لازم دارد. اما قول میدهم لذت زندگی واقعی را برایتان به همراه خواهد آورد.
عبارت دومی که مثل صاعقه به ذهنم برخورد میکند و حتی زمانی که از حرف های آرام یک مادربزرگ به چرتی عمیق فرو رفته ام مثل شیپور جنگ به حالت آماده باش نظامی متحولم میکند این است:
دیگه از من گذشته!
در این لحظه دلم میخواهد از جا بلند شوم یقه گوینده محترم را بگیرم و بعد از اعمال تمام حرکات رزمی که تا به حال یاد گرفته ام؛ بپرسم: دقیقا منظورت چیست؟؟ از اینکه میگویی خیلی دوست دارم زبان یاد بگیرم ولی دیگه از من گذشته! دقیقا منظورت چیست؟ چون دقیقا برای من این مفهوم را دارد که هنوز زنده ام و میتوانم زبان یاد بگیرم و بسیار علاقه دارم که زبان یاد بگیرم اما نمیگیرم!
شما را نمیدانم؛ حتی نمیدانم جزو گویندگان این عبارتید یا مثل من هنوز شنونده اید! اما محض رضای خدا اگر میدانید قضیه از چه قرار است به زبان ساده برای من هم توضیح دهید. چون این عبارت عین یک معمای حل نشده، عین سیاهچاله وسط مغزم قرار میگیرد و تمام مابقی را میبلعد!
اگر هنوز زنده اید لطفا از نعمت زندگی استفاده کنید، این کار را برای خودتان و برای خوشحالی امواتتان که از این نعمت محروم شده اند انجام دهید. لطفا به نعمت زندگی توهین نکنید!
دست کم تا زمانی که هنوز به بخشی از آن (مانند زبان یاد گرفتن) علاقه دارید؛ به آن توهین نکنید.
اگر الان 80 سال یا بیشتر دارید و به هر پیشنهادی برای ادامه زندگی نه میگویید به این بهانه که از من گذشته لطفا کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را بخوانید! اثر شاهکاری نیست اما به خوبی بیان میکند هر روز از زندگی یک نعمت است.
بر خلاف دو باور قبلی که نشان از میل و باور به جاودانگی داشت این یکی کاملا برعکس نشان از ترس تباهی دارد. یکی از خطرناکترین باور ها که تمام زندگی آدم را میبلعد این است که برای سعادتمندی باید زندگی فلانی (یک نفر سعادتمند دیگر) را زندگی کنم!
شاید این تنها امتحانی باشد که نمیتوانیم در آن تقلب کنیم! جواب های بقیه برای ما کار نمیکند؛ چون:
حقیقت این است وقتی جواب یک نفر را برای خودمان برمیداریم مسیری که او برای پیدا کردن جواب و شناخت از خودش طی کرده را نرفته ایم و همین تفاوت کافیست که جواب او برای ما مناسب نباشد.
مثل دو باور دیگر زندگی کردن زندگی یک نفر دیگر هم الزاما بد نیست؛ به شرط آنکه بپذیریم:
1. احتمالا برای ما جواب نمیدهد چون هرچقدر هم راه مطمئنی باشد مسیری که او برای پیدا کردن جواب و شناخت از خودش طی کرده را نرفته ایم و همین تفاوت کافیست که جواب او برای ما مناسب نباشد.
2. ممکن است تنها فرصت پیدا کردن جواب خودمان را از دست بدهیم.
من میدانم چقدر ابداع راه حل خودتان که از آینده آن مطمئن نیستید ترسناک است؛ میدانم چقدر به آدم اضطراب وارد میکند وقتی همه با عشق و محبت شما را به مسیر راست فلانی دعوت میکنند در حالی که شما میخواهید بیراهه خودتان را بروید! و چقدر نا امید میشوید وقتی همه با شاهراه فلانی دست کم یک چیزی شده اند ولی شما هنوز همان آقا یا خانمی که بودید هستید! باور کنید من هم در قلب همین شرایطم!!!
اما ترسناکتر از این برای من تمام شدن زندگی است در حالی که ماجراجویی خودم را مزه مزه نکرده باشم...
با پذیرفتن قطعیت مرگ مهندسی معکوس زندگی شروع می شود. این پذیرفتن اگر از اعماق جانتان نشات بگیرد دیگر جایی برای تنبلی، شروع کردن از شنبه، هنوز برای فلان کار زوده یا الان دیگه از ما گذشته و عباراتی مانند این که نشان میدهد هنوز جایی از مغزمان به غیر ممکن جاودانگی که هنوز ممکن نشده باور دارد؛ باقی نمیماند!
هر لحظه از زندگیتان را باز تعریف کنید؛ مهم نیست الویت اولتان از بین بردن گرسنگی کودکان جهان است یا کشیدن یک نخ سیگار؛ مهم این است که همین الان شروع کنید و مطمئن شوید اگر زندگی تان همین لحظه به پایان رسید از انتخابتان خوشحالید و در عین حال اگر 100 سال دیگر هم زنده باشید باز هم از انتخابتان خوشحالید!
فراموش نکنید شما استاندارد های منحصر به فرد خودتان را دارید و یادآوری این مساله همیشه شما را در پیدا کردن استانداردتان راهنمایی میکند:
کاری که الان پشت گوش می اندازیم ممکن است هرگز انجام نشود تنها به این دلیل ساده که تضمینی برای وجود آینده نیست.
در نهایت به عنوان هدیه دوست دارم تاکید مجددی بر عباراتی داشته باشم که نشان میدهد در جایی از ذهن ما جاودانگی وجود دارد! شاید برای سمپاشی ذهنتان به کارتان آمد:
عبارت های ناشی از باور زندگی ابدی:
- بعدا (بعد دانشگاه، بعد مدرسه) انجامش میدم.
- فعلا برای من زوده
- دیگه برای من دیر شده
- اگر یه بار دیگه به دنیا بیام حتما به فلان جا سفر میکنم
...
این عبارت ها به خودی خود بد نیستند؛ به شرط آنکه بپذیریم شاید هیچ کدام از این اتفاق ها هرگز نیوفتد!
من بعد تمام این اتفاقات فورا و با کمترین حاشیه ممکن با مردی که احساس میکردم دوست دارم اگر یک روز از عمرم مانده باشد را کنارش بگذرانم (و در عین حال اگر 100 سال هم زنده بمانم از انتخابم خوشحال خواهم بود) ازدواج کردم.
ادامه تحصیلات آکادمیک را تا آینده نامعلوم عقب انداختم؛ چون برایم مهم نبود با چه مدرکی از دنیا میروم.
شرکت خودم را تاسیس کردم تا بتوانم ساناز های آینده را از اهداف القایی و موفقیت های غیر واقعی حفظ کنم.
و در نهایت سعی میکنم هر روزم را به کاری بگذرانم که اگر این آخرین روزم باشد پشیمان نباشم و اگر این اولین روز از 100 سال آینده باشد یک قدم به سمت راه صد ساله ای پیش رفته باشم.
کار امروز من ممکن است نوشتن در ویرگول، ابداعی تازه، یاد گرفتن چیز جدید، گذراندن زمان با کسی که دوستش دارم، تفریح یا حتی یک روز کامل خوابیدن باشد! اما هرچه که هست باید اولویت اولم باشد؛ دقیقا همان اولویتی که بقیه اولویت ها باید تا آینده ای نا معلوم برای تمام شدن آن منتظر بمانند؛ آینده ای که این بار عمیقا میدانم شاید هرگز نیاید.
اگر به حس شجاعتتان کمک میکند؛ اولویت اولتان را کامنت کنید :)