طوبا وطنخواه
طوبا وطنخواه
خواندن ۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

بانو و ضحاک

بانو و ضحاک

ثروت و قدرت از حدی که بگذرد، هر آدمی را تا مرز جنون و دیوانگی پیش می‌برد. این پریشان‌مغزی به سبب پول و قدرت را به شخصه در زنی به سن و سال خود دیده‌ام. ازدواجی کرد و صاحب کارخانه و ثروتی هنگفت شد. یک شبه از صفر به صد رسید. همانطور که پول، صورت درب و داغانش را می‌کوبید و از نو می‌ساخت، به یک سال نرسید که چهره درونی‌اش را هم به کل عوض کرد و شخصیتی مهوع از او پدیدار کرد.

کسی بود که از ساعت‌ها همنشینی و همصحبتی با او لذت می‌بردم اما کار به جایی رسید که حتی به صرف یک استکان چای هم نمی‌شد همکلامی‌اش را تحملش کرد. یکپارچه غرور و نخوت و حق به جانب خود، آنقدر خودپرست و خودپسند و در توهمِ خودبزرگ بینی غرق که اطرافیانش را هیچ می‌شمرد و می‌آزرد، چه با کلام، چه با رفتار.

لعن و لعنتِ خدا بر آن وجه‌ی روان آدمیزاد که وقتی به پول و قدرت می‌رسد، قادر به مهارِ هیولای درونش نیست. آن زن هم از پسِ هیولای درونش برنیامد و ضحاکی شد که تمام کارگرانِ کارخانه‌ از دستش عاجز بودند. افتاده بود به جانِ کارگرها و تا می‌توانست اخراج و تعدیلِ نیرو می‌کرد، وظیفه‌ی سه نفر را به جانِ یک نفر می‌سپرد، بدون هیچ انصافی و اضافه حقوقی.

زنکِ گرسنه‌چشم، از پول زیاد در حال خفه شدن بود، میلیاردی پول بود که به حسابش می‌آمد و او جلوی چندرغاز واریزی به حساب فلان کارگر را به بهانه‌های واهیِ ناشی از توهماتِ ذهنی‌اش می‌گرفت. مشاور و راهنما گرفته بود که چگونه سنوات و پایه سنوات را هاپولی کند و از پشیزی حق و حقوق کارگرها بزند. کم عقلِ بی‌ظرفیت، احترامی که از جانب زیردستان می‌دید به حساب نان‌دهی خود و احتیاج طرف مقابل می‌گذاشت، بیچاره نمی‌دانست آن ادب و نزاکت کارگران از ریشه‌داری و پاک‌نژادی آنها بود، نه قداست او.

از صبح تا شب چشمش به دوربین‌های مدار بسته کارخانه‌اش بود، کافی بود دستی به سمت دماغی برود یا گره تنبانی را سفت کند، بانو سریع اعضای هیات مدیره را به صورت اضطراری می‌خواست و ساعت‌ها چند جمله‌ی تکراری را روانه گوش همه‌شان می‌کرد که: «من پول مفت ندارم و بابت این قبیل اتلاف وقت‌ها حقوق نمی‌دهم، فلان کارگر پنج دقیقه بیشتر از تایم استراحت لِنگش را دراز کرده یا آن یکی یک استکان بیشتر چای نوشیده است، و چه و چه». هیات مدیره هم که بقای حقوق بالایش به جیب بانو وصله و پینه بود، فقط کله تکان می‌داد و حق می‌داد و چشم می‌بست.

سالهاست از آن کارخانه و خوی وحشیِ ناآرامِ آن سبک‌مغزِ پریشان‌حال، خبری ندارم و لابد فکر می‌کنید به نفرین بنده‌ی خدا و سرنوشت دچار شده؟ خیر جانم، اینطور که من دورادور شنیده‌ام، فعلا سوار بر خرِ مرادش است و به همان شیوه چهارنعل می‌تازد و پول است که روی پولش می‌آید.

از بعد پولکی شدن و عقل‌باختگی او بارها از خداوند خواسته‌ام که هیچ وقت آنقدر پول که به این همکار و رفیق قدیمی داد به من ندهد، این پول و قدرتی که کثافت و گنداب پنهانیِ وجودِ آدم را بالا بیاورد و نشانِ دستِ خسته و پینه بسته‌ی زیردستان او بدهد به لعنت خدا نمی‌ارزد.

📷 طوبا وطن‌خواه

ثروتضحاکداستاننویسندهنویسندگی
فارغ التحصیل جبر عاشق کتاب و نوشتن آدرس کانال تلگرام من نویسه‌گرام https://t.me/toobavatankhah آدرس سایت toobavatankhah.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید