طوبا وطنخواه
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

دختری که باد موهای فرفری‌اش را در هم پیچید.

دختری که باد موهای فرفری‌اش را در هم پیچید.

پسرعمو در پنج سالگی بهترین همبازی‌اش بود، در نه سالگی بهترین دوستش. پانزده ساله که شد می‌کوشید توجه پسرعمو را به خود جلب کند. در هجده سالگی چند دلبری ناموفق برای پسرعمو کرد و به علت همین ناکامی‌ها با عزت نفسی جریحه‌دار شده، به تمام دخترانی که دور و بر پسر‌ عمویش می‌پلکیدند، حسادت می‌کرد. چند سالی به علت اختلافات خانوادگی از هم بی‌خبر بودند اما دختر همیشه به او فکر می‌کرد تا اینکه کارت عروسی پسرعمو بهانه آشتی‌کنان دو خانواده شد. آن شب و تمام ‌شب‌های بعد که حدود یک دهه طول کشید و همیشه دلگیر و حوصله‌سر بر بودند، دختر به این فکر می‌کرد که همسر پسر عمویش چقدر خوشبخت و زیباست. یک دهه بعد که پسرعمو از زنش جدا شد و آن دختر چشم روشن مو بلوند بلند بالا را، طلاق داد، امید بار دیگر به دل دختر آمد و در چهل سالگی از نو شکفت. بعد از سال‌ها در آیینه به خودش با لبخند نگریست. برای اولین بار ابرو برداشت و موهایش را با عشق شانه زد و به امید اینکه این‌بار بتواند دل محبوبش را به دست بیاورد در مهمانی منزل عمو شرکت کرد. در همان مجلس دختری که فقط بیست سال داشت و از بور و بلوندی بی‌شباهت به همسر اول پسرعمو هم نبود، خیلی غیر رسمی به عنوان نامزد آینده او معرفی شد. زن عمو در قسمتی که تنها چند تن از خانم‌ بزرگ‌های فامیل نشسته بودند با دلخوری نارضایتی خود را با این وصلت اعلام کرده و ناخواسته گفته بود: «امید از دخترای سبزه‌رو و قد کوتاه اصلا خوشش نمیاد وگرنه من از خدام بود خواهرزاده خودمو براش بگیرم». دختر اواسط مهمانی از آن خانه که سال‌ها دلش می‌خواست عروسش باشد، بیرون زد و بی‌آنکه چشم‌های سیاهش‌ رد اشکی بر پوست برنزه‌اش یادگاری از آن شب بگذارند به این می‌اندیشید که تمام عمرش از مردهای چهارشانه با سینه‌های ستبر و دست‌های قوی و نگاه‌های مردانه که عاشق زنان بور و بلوند و لوند هستند، بدش می‌آمده است. باد می‌وزید و‌ در موهای فرفری پرکلاغی‌اش می‌پیچید و افکارش را به هم می‌ریخت.


نویسنده: طوبا وطن‌خواه

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید