در دنباله داستان خرافه - بخش اول بعد از ملاقات تصادفی دوستان 30 سال پیش...
حالا بعد از ۳۰ سال در همان حالی که داشتم بکمک یکنفر از زمین بلند می شدم به چهره او نگاهی انداختم بله خودش بود ” متیو ” بود. متیو در آن سالهای جوانی بیشتر حکم راهنما را داشت تا دوست. سالهای حدود دهه ۶۰ و ۷۰ برای من یادآور ترسها و هیجانات و اتفاقاتی بود که طی سالها ذهنم سعی کرده بود فراموششان کند و می توانم بگویم چندان موفق هم نشده بود. مسیر زندگیم طی سه دهه کاملا تغییر کرده بود و خودم هم دستخوش تغییراتی شده بودم هر چند خمیر مایه اولیه ام چندان تغییری نکرده بود ولی از نظر ذهنی فردی کاملا متفاوت شده بودم.
متیو خیلی مودبانه دست داد و در حالی که با دست خاک کت من را می تکاند سلام و احوالپرسی کرد. چشمانش مثل گذشته های دور می درخشیدند. مثل گذشته شلوار جین با یک تی شرت معمولی برتن داشت . اتفاقات چنان سریع و پشت سر هم در حال وقوع بودند که فرصت نداشتم بپرسم ” چه کسی مرا هل داد …؟”
متیو گفت ” پس بالاخره برگشتی ! ” و لبخندی زد. گفتم چند وقتی است اومدم ترکیه و همین نزدیکیها زندگی می کنم. او با سر اشاره کرد که راه بیفتیم و به سمت پایین خیابان حرکت کرد بدنبالش براه افتادم و داشتم دنبال یحیی می گشتم که متیو گفت ” بیا کار داشت جلوتر رفت تا ما برسیم اون هم میاد “.هردو براه افتادیم واقعا نمی دانستم باید از کجا شروع کنم و متیو گفت ” شروع دوباره همیشه سخته و گاهی سخت تر از بار اول “.
یاد زمانی افتادم که با متیو برای بار اول آشنا شده بودم . حضور او در دوران جوانی برای من مصادف بود با یکسری اتفاقات و مشاهداتی که پس از رفتن او چیز زیادی از آنها بیاد نمی آوردم.
حضورش در زندگی من مثل صفحات سفیدی بود که هنگام پایان هر فصل در یک کتاب قرار داده می شود. من معمولا در این صفحات خالی از کتاب خلاصه فصل را با چند کلمه یاد داشت می کنم که گاهی اگر پس از چند سال مجددا به کتاب مراجعه کنم خودم هم از گفته های خودم متحیر می شوم و گاه اصلا درک درستی از خلاصه ها ندارم ولی اکثر مواقع این دست نوشته ها و خلاصه ها بسیار ارزشمندتر از مطالب کل کتاب هستند.
در افکارخود غرق بودم که شنیدم متیو گفت سریعتر برویم ولی به سمت راستت نگاه نکن با این حرف او بی اختیار سرم را بطرف راست چرخاندم و سه نفر را دیدم که از توی خیابان ما را همراهی می کردند ولی حالت حرکتشان عادی نبود و هر سه به وضوح سراسیمه و دستپاچه بنظر می رسیدند .
صدای متیو را شنیدم که گفت دستت درد نکنه گوش کردی ! پس تا می تونی تند بدو…
بدوم؟ من چند سالی بود که دیگر نمی دویدم .سن و سالم مرا کندتر و آرام تر کرده بود.قدرت فیزیکی دوران جوانی را سالها بود از دست داده بودم. ولی شروع کردم به دویدن بدنبال متیو. صدای پای آن سه نفر را هم می شنیدم که بدنبال ما شروع بدویدن کردند دیگر به ورودی پلکان سنگی که از آن بالا آمده بودم رسیده بودیم که دیدم یحیی در آنجا منتظر ماست وقتی به یحیی رسیدیم او بدون هیچ حرفی مرا متوقف کرد و به پاگرد اول پلکان برد اما متیو بدویدن ادامه داد .صدای پای آن سه نفر را هم شنیدم که از ما دور می شدند. یحیی چراغ گوشی موبایلش را روشن کرد و راه افتادیم
پرسیدم اینا کی بودند چرا دنبال ما می دویدند؟
خندید و گفت ” بنظر می رسه بموقع رسیدم دیگه داشتی پس می افتادی “
بعد سری تکان داد و گفت یادت نیست روز اول بهت چی گفتم؟
بوضوح بخاطر آوردم که در اولین شبی که زندگی من توسط یحیی دچار دستکاری شد توسط او به من این جمله گفته شد ” اگر وارد شدی دیگر راه برگشتی نیست “
گفتم ولی آخه سی سال گذشته
یحیی گفت : برای همین اینقدر دلشون برات تنگ شده هلو.خوب راه بیفت بریم زیاد وقت نداریم
گفتم کجا بریم من باید برگردم منزل
با پوزخند نگاهی به من کرد و گفت فراموش کن
گفتم ولی قرصهام چی؟
گفت تومنزل ما هر چی لازم داشته باشی داریم نگران نباش
دیگه به پایین پله ها رسیده بودیم.
بطرف شمال خیابان براه افتادیم که دیدم یکنفر در نور چراغهای جلوی فروشگاهها داره با دود سیگارش شکلک درست می کنه
کمی با دقت تر نگاه کردم او متیو بود.
راستی اصلا عینک به چشم نداشتم شاید وقتی افتادم زمین عینکم افتاده بود ولی من بدون عینک اصلا خوب نمی بینم پس چرا … می خواستم موضوع را به یحیی بگویم که متیو رو به یحیی کرد و گفت
” نگفتی بهش مزیتش از ضررش بیشتره “
یحیی خندید و دستی به شکمش کشید و گفت بعد از شام روشنش می کنم
بعد هر دو خندیدند
دست بردم گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم ساعت حدود ۱ بعداز نیم شب بود ولی چطور؟
به حساب من کل اتفاقات نمی توانست بیش تر از ۲۰ تا ۳۰ دقیقه طول کشیده باشد پس چطور ممکن بود. کاملا بخاطر داشتم که از منزل حدود ساعت ۸ شب بیرون آمدم و از مجتمع تا سر خیابان و محلی که صدا را شنیدم بیش از ده دقیقه زمان نمی برد و خلاصه با یک حساب سر انگشتی باید ساعت حدود ۸:۳۰ تا ۹ شب باشد.
از یحیی پرسیدم ساعت چند است یحیی دست به جیب برد و به ساعت موبایلش نگاهی انداخت و گفت حدود ۹ چطور مگه ؟ وقت خوابته ؟
تازه متوجه شدم.
من گوشیم را با ساعات مختلف از کشورهای مختلف تنظیم کرده ام و گاهی بی هیچ دلیلی این ساعتها به هم سویچ می شوند….
داشتم به سادگی خودم می خندیدم که متیو گفت بهتر بود می پرسیدی چند شنبه است؟
یحیی گفت : شاید هم بهتر بود می پرسیدی چه سالیه؟
دوباره گیج شده بودم و مثل بچه ها می ترسیدم. این حال برایم کاملا آشنا بود هر چند سالها از زمانی که آنرا تجربه کرده بودم می گذشت.
بدون اینکه حرفی بزنیم با هم براه افتادیم که اتومبیلی در کنار خیابان با زدن نور بالا و پایین توجهم را جلب کرد
متیو سرعتش را بیشتر کرد و به سمت ماشین رفت . راننده از ماشین پیاده شد و با متیو خوش و بش کرد
وقتی من و یحیی به آنها نزدیکتر شدیم متوجه شدم همان زنی است که در خیابان بالایی با آن دو مرد دیگر بود
البته حالا جوانتر و زیباتر بنظر می رسید
نگاهی به من انداخت و از یحیی پرسید چرا این شکلی ؟
من به یحیی نگاهی انداختم که ببینم چه شکلی شده که یحیی گفت
کاترین من رو نمی گه داره تو رو می گه
به خودم یک نگاهی انداختم دیدم کفشهام حسابی خاک گرفته
کتم که به تنم آویزونه و بقول دوستان بتنم زار می زنه
شلوارم هم پر از گل و خاکه خودم خندم گرفته بود ولی حال خندیدن نداشتم
ادامه دارد