«راستگویی و تیزچنگی در کمانگیری»: این هردو در چشم ملّتی [ایرانیان]که نامِ من از ایشان است، گرامی بود و دشوار: نامی که مرا هم گرامی است و هم دشوار.
«پدر و مادر را پاس داشتن و به جان و دل پیروِ خواستِ آنان بودن»: ملّتی دیگر[یهود] این لوحِ چیرگی را بر فرازِ خویش بیاویخت و بدان قدرتمند و جاوید شد.
«سَرسپرُدن و در راهِ سرسپردگی خون و شرف را در راهِ هدف هایِ بد و خطرناک نیز به خطرافکندن» : ملّتی دیگر[آلمان] با چنین آموزشی به خویش بر خود چیره شد و با چنین چیرگی از امیدهایِ بزرگ بارور و گرانبار گشت.
همانا که آدمیان نیک و بدِشان را همه خود به خویشتن داده اند. همانا که آن را نستانده اند، آن را نیافته اند و چون ندایی آسمانی بر ایشان فرود نیامده است.
اگر انسان به شیوه های مختلف در برپایی جهان، آزاد نباشد، مسوولیت معنایی نخواهد داشت. جهان رخدادپذیر است؛ همه چیز می توانست به شکلی متفاوت آفریده شود. برداشت سارتر از آزادی فراگیر و ژرف است: انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است. به علاوه، مفهوم آزادی فراتر از مسوول بودن در برابر دنیا(به معنای آکندن دنیا از اهمیت) است: علاوه بر آن، فرد کاملا در برابر زندگی خویش مسوول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهی هایش هم مسوولیت دارد.
فقط احساسی قوی می تواند حریف یک احساس بشود. کار من مشخص است: باید یاد بگیرم عقل را به احساس تبدیل کنم.
واژه "بحران" در زبان چینی از دو حرف تشکیل شده است. اولی به معنی خطر است و دومی به معنی فرصت.
یک زن کامل کسی است که بداند چگونه فرمانروائی کند.
جوانی آمریکایی در نامهای به یک نویسندهی مقالاتِ روزنامه چنین مینویسد:«در خواب دیدم که مشغولِ تعمیرِ سفالهای سقف هستم. ناگهان صدای پدرم را شنیدم که از پایین صدایم میزد. با حرکتی ناگهانی برگشتم تا بهتر بشنوم، به محضِ اینکه چرخیدم، چکش از دستانم لغزید، از سطح شیبدار سقف به پایین سُرید و از لبهی سقف محو شد. بعد صدای بلندی شبیه صدای به زمین افتادنِ یک نفر را شنیدم. من که شدیداً ترسیده بودم از نردبان پایین آمدم. جسدِ پدرم سراپا آغشته به خون، بر زمین افتاده بود. با قلبی شکسته و هق هق کنان مادرم را صدا کردم. او از خانه بیرون آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: «ناراحت نباش پسرم. این یک تصادف بود. میدانم حالا که پدرت از دنیا رفته، تو از من مراقبت میکنی.» و در حالیکه مرا میبوسید از خواب بیدار شدم.
من بزرگترین فرزند خانوادهام و بیست و سه سال سن دارم. اکنون یک سال است که از همسرم جدا شدهام. در واقع ما نمیتوانستیم با هم کنار بیاییم و زندگی کنیم. من هم پدر و هم مادرم را عاشقانه دوست دارم و هرگز مشکلی با پدرم نداشتهام. غیر اینکه او از من میخواهد به سوی همسرم برگردم و با او زندگی کنم؛ در حالیکه من نمی توانم با او خوشبخت باشم و هرگز چنین کاری نخواهم کرد.»
در اینجا این شوهر ناموفق با معصومیتی شگفتآور آشکار میکند که به جای استفاده از نیروی روحیِ خود برای حل مشکلاتِ عشقی و نجاتِ زندگی مشترکش، به تخیلات خود پناه برده و در سایهی نخستین و تنها درگیریی جدیِ عاطفیاش پناه گرفته است. این موقعیت مهم، جدی و نابجا، تراژدیِ خندهآوری است که بر پایه مثلث عشقیِ دورانِ کودکی، یعنی مقابلهی پسر با پدر برای بدست آوردنِ عشقِ مادر شکل گرفته است. ظاهرا این واقعیت که ما انسانها نسبت به بقیه حیوانات مدتِ طولانیتری از پستانِ مادر شیر مینوشیم، منشا اصلیترین و مهمترین خصلتهای بشری است. انسان خیلی زود به دنیا میآید در حالیکه ناتمام و بدونِ آمادگی برای رویارویی با جهان است. در نتیجه تنها مدافعِ او در برابر جهانی سراپا خطرآفرین، مادر است که دورانِ درون رحمیِ، تحتِ حمایتاش برای مدت طولانیتری ادامه مییابد. بنابراین کودکِ وابسته و مادر ماهها پس از فاجعهی تولد، اتحاد دوجانبه را که هم جنبهی فیزیکی دارد و هم جنبهی روانی، حفظ میکنند. هرگونه غیبتِ طولانی والد باعث به وجود آمدنِ تنش در نوزاد و در نتیجه رفتارهای پرخاش جویانه میشود؛ به همین ترتیب هنگامی که مادر مجبور میشود کودک را محدود کند، عکسالعملهای خشنِ پرخاشگرانه بروز میکند. بنابراین اولین دشمنِ کودک با اولین عشقِ او و اولین ایدهآل زندگیاش یکی میشود و ایدهآل چیزی نیست مگر اتحاد دوجانبهی مادونا و بامبینو.
پدرِ بینوا اولین مزاحم جدی و نمایندهی نظم دیگری در جهانِ واقعیت است. او زیبایی این اتحاد را به هم میزند و مزاحمِ استقرارِ مجدد کمالِ وضعیتِ درون رحمی بر روی زمین میشود. و بنابراین در نخستین تجربهها عمدتاً یک دشمن است و مسوولیت ناراحتی و تنشی که از اساس به مادرِ بد و غایب نسبت داده میشد به او منتقل میشود و موقعیت مورد تمایلِ مادرِ خوب، حاضر و رازق را طبیعتاً خودِ مادر به عهده میگیرد.این تقسیم سرنوشت ساز که در دوران کودکی شکل میگیرد، یعنی تقسیم مرگ(thanatos:destruto) و عشق (eros: libido) اساسِ آن چیزی را شکل میدهد که امروزه آن را به عنوان عقدهی ادیپ میشناسیم. عقدهای که زیگموند فروید سالها پیش آن را به عنوانِ بزرگترین علت شکستهای دوران بزرگسالی شناخت و آن را سبب اصلی ناتوانی بزرگسالان در بروز رفتارهای منطقی دانست. همان طور که دکتر فروید می گوید:«ادیپ شهریار، که پدرِ خود لایوس را کشت و با مادرش یوکاستا ازدواج کرد، صرفاً تحققِ آرزوی کودکانهی ما را به نمایش گذاشت. ولی ما که بخت بهتری از او داریم، توانستهایم با جدا کردن تحرکاتِ جنسی از مادر و فراموش کردنِ حسِ حسادت نسبت به پدر، گامی به جلو برداریم و به انسانهایی روانپریش تبدیل نشویم.»
باید زیاد مطالعه کنید تا بدانید که هیچ نمیدانید.
انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون نمیتواند تاب بیاورد که بیمعجزه بماند، دست به خلق معجزات تازه میزند و به پرستش جادو و جنبل رو میآورد.
ای حافظ، خود را با تو مقایسهکردن عجیب جنونی است! تو دریایی و ما در مقابل تو قطرهای بیش نیستیم.
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می شود، اما او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است؛ زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.
در فیلم شاهد اصلی، اثر کارگردان مجار، پتر باستو، که نمایش آن مدتها ممنوع بود، صحنهای در یک پارک تفریحاتی هست که در آن، در “تونل وحشتِ سوسیالیستی” مارکس، انگلس، لنین و استالین از تاریکی بیرون میآیند تا بچههای کوچک را بترسانند. میشود گفت کار ما در اروپای شرقی پیش از انقلاب [و فروپاشی کمونیسم] راحتتر بود. فقط کافی بود در آن تونل باشیم تا بتوانیم تقصیرِ همه چیز را به گردنِ حزب[کمونیست] بیندازیم. شاید هجده ماه پیش که بلاخره از تونل بیرون آمدیم، متوجه شده باشیم که این بیرون همه چیز هم آن جور نیست که خوابش را میدیدیم. کمکم متوجه شدهایم این خودمان هستیم که باید سرزمین موعودمان را بسازیم. خودمانیم که از این به بعد مسئولیت زندگیمان را به عهده خواهیم داشت، و دیگر عذر موجهی نداریم که با آن وجدانِ معذبمان را آسوده کنیم. دموکراسی چیزی نیست که خودش بیهیچ زحمت و تلاشی از راه برسد. چیزیست که باید برای به دست آوردنش جنگید. و همین است که راه رسیدن به آن را اینقدر دشوار میکند.
مدت ها پیش از آنکه روانشناسی به عنوان یک نظام مستقل وجود داشته باشد، این نویسندگان بزرگ بودند که کار روانشناسان زبردست را انجام می دادند. در ادبیات، نمونه های فراوانی از مرگ آگاهی می توان یافت که موجب تحول فردی شده است. شوک درمانی اگزیستانسیال ابنزر اسکروج[ٍ Ebenezer Scrooge] در سرود کریسمس دیکنز را در نظر بگیرید. دگرگونی فردی شگفت آوری در اسکروج شکل می گیرد، نه در نتیجه شادی ایام عید، بلکه حاصل از رویارویی اجباری با مرگ خودش است. پیام آور دیکنز(شبح کریسمس آینده) از یک شوکِ درمانی اگزیستانسیال مدد می گیرد: شبح اسکروج را به آینده می برد، جایی که ساعات پایانی زندگی اش را مشاهده می کند، تصادفا می شنود که دیگران به راحتی از مرگش می گذرند و می بیند که غریبه ها بر سر اموالش با یکدیگر نزاع می کنند. تحول اسکروج بلافاصله بعد از صحنه ای اتفاق می افتد که در حیاط کلیسا زانو می زند و بر حروف روی سنگ مزارش دست می کشد.