باور دارم در بسیاری از مواقع، نمیتوان آثار کارگردانهای بزرگ را مستقلا بدون توجه به کارهای گذشتهشان سنجید. آنها که سینمای آرنوفسکی (Aronofsky) را تماشا کردهاند، میدانند از بهترین ملحدهاییست که دنیا به خود دیده. از مرثیهاش بر رویایِ انسان گرفته تا تصویر مرگ در سرچشمه هستی، از نوح -پیامبری مست که میخواهد زمین را از انسان خالی کند- تا سرنوشت تلخ خلقتِ انسان بر روی زمین، و تا همین جهانِ فرو رفته در رنجِ نهنگ... او سرگشتگی و تعلیق دردناکِ انسان در این دنیا را هر بار به زیباترین شکل، تصویر کرده است.
حال، در میان تمامی این داستانها و المانها، این استعارهها و تشبیهات و قدرت سینماتوگرافی آرنوفسکی، لوکیشنِ خانه در دو اثر اخیر او (Mother و The Whale) به زیبایی خودنمایی میکند.
خانه در اثرِ مادر، محیطی بود که خدا و زمین و انسان را در بر میگرفت، اما خانهی نهنگ کجاست؟
چارلی، معلمی منزوی با اضافه وزنی غیرعادیست که از اندوهِ فراوان، ناسالم میخورد تا از بین برود. فیلمِ نهنگ، جدا از همین خانه تاریک که چارلی در آن زندگی میکند، نیست. خانهای که حتی اجازه پایین رفتن از پلههای آن را هم نداریم و در آن حبس شدهایم.
در فیلمِ مادر، خاویر باردمِ شاعر و خوشپوش، مشخصا نقش الهه و خالق را داشت. اما در نهنگ، تنها چند رد از آن خداوند را میتوان بر شخصیت اصلی دید: نویسندگی و تنهایی. اینجا دیگر از آن خدای نامیرا، پرقدرت و خوشپوشِ هالیوودی خبری نیست. خدایِ آرنوفسکی برای اولین بار، خود، رو به مرگ است.
ما در کنارِ همین خالقِ پر عیب و غمگین و میرا، به آهستگی در خانه نفس میکشیم، به سختی راه میرویم و این دیگرانند که برای ملاقات به نزد ما میآیند؛ نه آمدنی پر امید، که سایه هریک از آنها در پشت پنجرهی خانه، نویدی نیست جز ترس، اندوه و مرگ.
با تلمبار اندوه و غمی بیامان در پسِ سالها، چارلی که خود را بیش از پیش به مرگ و نیستی نزدیک میبیند، دیدار با تنها فرزندش، الی (Ellie)، را میطلبد. از این نقطه، فیلمِ نهنگ آغازی میشود بر تقابلِ رو در روی خالق و مخلوق. اما معنای این اندوه و غمِ نهفته در وجود چارلی و خانه او در چیست؟ چه چیز تقابل چارلی با دخترش را رقم میزند؟
اندوه و ملال از دیدگاه شوپنهاور، جوهر و ماده اصیل حیات است. آرنوفسکی اینبار ملال و اندوهِ خالق را روشنتر و صریحتر از تمامی آثار خود نشان میدهد؛ گویی بخواهد ما را در طول ١٢٠ دقیقه، میان اندوهِ بی انتهای چارلی دفن کند.
چارلی، همچون خدایِ فیلم مادر، هدفش خلق بود نه محافظت از مخلوق. او در بهترین حالت، برای پرندهای تکههای سیب ریخته است. آری، درست است که عاشقانه دخترش را دوست دارد، اما سالهاست که الی را به حال خود رها کرده و تنها از راه دور، در حال ستایش او بوده است.
دنیای پر از رنگ مادر و شاعرِ خداگونِ آن کجا و دنیای تاریک نهنگ کجا. این خانه، از قبل هم برای بینندهی آرنوفسکی کوچکتر شده است، تا آنجا که تشخیصِ گذر روز و شب هم برای تماشاگر به سختی ممکن میشود.
درست که اینبار نیز چون فیلمِ مادر، در خانه آرنوفسکی زندانی شدهایم، اما فرق اساسی این زندان، در انفرادی بودنش است. دیگر از منزلی بزرگ با حیاطی زیبا و طبقاتی آذین شده خبری نیست، اینبار خانه تماما محصور است و تنها نویدِ آزادی، همان پرندهایست که برای خوردن تکههایِ سیب به بشقاب چارلی نوک میزند. هرچند آن بشقاب هم، در انتها، با خشمِ دخترِ چارلی شکسته میشود.
خانه در دو اثر اخیر آرنوفسکی، نمادی فراتر از محل زندگیست، که انگار فضاست، فضای هبوط آدم به دنیایی پر پیچ و خم که پایانی جز درد ندارد. خانه در فیلم مادر، ابتدا سالم است و با حضور انسان، در نهایت به خون و آتش کشیده میشود. اما در فیلم نهنگ، خانه همانی باقی میماند که بود، تاریک و کثیف. چارلی در آن خانه تنهاست، و تنها مخلوقش حاضر به نفس کشیدن در آن محیط نیست.
آن خانه، برزخ چارلیست؛ جایی میان شوقِ خلق کردن و اندوهِ جدایی. جایی که چارلی آخرین استغاثههای پیش از جدایی و مرگ را در آن فریاد میکشد که امیدش به سرنوشتِ شیرینِ مخلوق را تا لحظه آخر از دست ندهد. مخلوقی خشمگین و طغیانگر که در بیآلایشترین شکل ممکن در فیلم نهنگ تبلور پیدا کرده است: الی، دختر چارلی.
آرنوفسکی اینبار لطف بزرگی به تماشاچی کرده است. او شاخ و برگِ استعارههایش را چیده، و آنقدر درخت سینمایِ فلسفی خود را هرس کرده که در نهایت، با هنری خالص در نهنگ مواجهیم. دیگر از فلسفه سنگین Fountain خبری نیست، حتی از استعارههای Black Swan و Mother، و حتیتر از روایتِ خالق در Noah. نهنگ، اوج هنر آرنوفسکی در بیان صریح حرفهایش هست.
در این میان، دردناکترین بخش نگاه آرنوفسکی به انسان و خالق، آسودگی خالق در برابر رها کردن مخلوق در دنیایی پر از درد است. خالقی که پیش از مرگ، با مهربانی رو به مخلوق خود میگوید: «تو زیبایی، تو بهترینی، تو بینظیری» که انگار ادای این کلمات از زبان خالق، قرار است تسکینی باشد بر ما، و بر کل داستان خلقت.
الی از خالق به درستی خشمگین است، حتی با دیدن چهره کریهِ خالق مشمئز میشود، اما در انتها، وقتی خالق ملتمسانه از او میخواهد که داستانش را بلند بخواند، الی میایستد، میگرید، و باری دیگر فرصتی اندک به خالقِ خود میدهد.
الی به خواست چارلی، از زندگی غمانگیز ایهبِ ناخدا برای کُشتنِ یک نهنگ سفید (موبی دیک) میخواند. و در انتها، سرگذشت بشر و خداوند را باری دیگر از زبانِ خود، برای چارلی مرور میکند:
«میدانستم نویسنده داستان، میخواهد فقط ما را از داستان غمانگیز خودش رها کند؛ آن هم فقط برای اندک زمانی.»
آرنوفسکی، هدف خالق از خلقی جدید را لذت خالق و نتیجه آن را رنج مخلوق میبیند.
اما درد کجاست؟ آنکه خالق در پایان، از خانهی پر از اندوه و رنجی که ساخته است میرود، اما الی، چه خالق را بخشیده باشد چه نه، همچنان در آن دنیا خواهد ماند.