سلام از آخرین دقایق چهارم اردیبهشت دومین سال قرن ۱۵.
سلام از ترنج. به همه.
اخیرا، لابهلای تمام نکبتهایی که زندگیام را در بر گرفته تصمیم گرفتم به دامان موسیقی بازگردم. که از دستهایم برای بیان احساسات استفاده کنم و نگذارم بیهنر باقی بمانند. چهار سال قبل برای دو ترم و نیم ویولن تمرین کردم (نکردم) و امان از سختی اش اسماعیل! امان! دستهایم درست روی زه ها قرار نمیگرفت.. آرشه موقع کشیده شدن روی زهها میلغزید و من هربار ناامیدتر میشدم. بنابراین از سابقهی شکست ترسیدم و تصمیم گرفتم بختم را در ساز دیگری محک بزنم. تار!
چرا تار؟ چون خواندهام که پس از نواختن تار میتوان سهتار و گیتار را نیز به سادگی یاد گرفت. چون تسلط بر سازهای مختلف را دوست دارم. چون من یک کمالگرا هستم.
چرا گیتار نه؟ چون مرکزی که تصمیم به ثبتنام در آن دارم، کلاس گیتار دختران/خواهران ندارد. و سایر موسسات هزینهی زیادتری میخواهند.. خیلی زیادتر.
این روزها بین سایتهای مختلف فروش ساز سرک میکشم و تصمیم میگیرم که کدام ساز را انتخاب کنم... به نتیجهای نمیرسم. آنقدر تنوع و صد البته قیمتها زیاد است که من جاهل از همهجابیخبر نمیتوانم تصمیم بگیرم. باید تا دیدن استاد و صحبت با وی صبور باشم.. خیلی صبور. (فردا به ملاقاتش میروم!)
امروز برای فروش ساز قبلی یعنی ویولن به مغازه رفتم. برای چک کردن قیمت و اینکه حساب دستم بیاید باید چه کنم. گفت فردا یک تار دست دوم از نوع فلان به دستش میرسد. و باید با استادی که هنوز استادم نیست صحبت کنم که چه کنم.. بخرم یا نخرم. از طرفی پسانداز محدودی دارم.. و احتمالا والد محترم آخر ماه به آن نیاز دارد.
همهی این افکار برای چیست؟
همهی این تصمیمات ناگهانی برای چیست؟
برای فرار.
فرار از واقعیت.
یک واقعیت ناراحتکننده و استرسزا.
و آن این است که مادرم.. مامانم.. نیاز به جراحی دارد.
قریب یک ماه است که درد امانش را بریده. دیسک گردنش دیگر از کنترل خارج شده و نیاز به جراحی دارد. هنوز پزشک مطمئنی برای جراحی پیدا نکردهایم... و من نگرانم. نگران از اتفاقاتی که ممکن است رخ دهد.
نمیدانم چه کنم. از طرفی گاهی میترسم این فرار.. این پیله کردن به ساز و تار و سه تار در این بلبشو باعث شود دیگران مرا به بیخیالی و بیتفاوتی متهم کنند. میترسم قهر این چند روزه باعث شود از چشم بیفتم و خصوصا مادرم گمان کند به او فکر نمیکنم. که خودخواهم و معرکه گرفتهام. و من ناتوان از توضیح... ناتوان از شرح آنچه بر من میگذرد.
تکلیف ترجمهی استادم چهار روز است که خاک میخورد. به دستیارش پیام دادم لطف به استاد بگویید حجم مطلب را کمتر کند... من واقعا نمیتوانم. ولی خب چیزی جز ۲ تیک آبی نصیبم نشد.
دارم غرق میشوم. در افکار و حوادث زیاد غرق میشوم.. و نمیتوانم جلوی این اتفاق را بگیرم.
کاش کسی دست مرا میگرفت. کاش کسی مرا از دست خودم نجات میداد.