ترنج
ترنج
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

ترنج! ترنج!

سلام. از ترنج، نام مستعار به .....، نام واقعی.

چرا مینویسم؟ چون ایمیل یک نظر برای نوشته‌ی قبلی روی کرکره‌ی گوشی ظاهر شد و من وسوسه شدم بار دیگر بنویسم.

چرا مینویسم؟ چون در حال خواندن کتاب جنگجوی عشق در طاقچه هستم و زن داستان یک وبلاگ‌نویس است.

چرا در طاقچه کتاب میخوانم؟ چون ۲۰۱ روز از اشتراک بی‌نهایتم باقی مانده و من در تلاش هستم هزینه‌ی اشتراک را به نحو احسن حلال کنم. هشتگ ....

چرا کتاب میخوانم؟ چون در حال گذراندن راند با بدترین استاد ممکن هستم و مغز من طاقت پذیرش این حقیقت را ندارد که برای ۷ روز دیگر باید این شبه‌انسان را تحمل کنم.

چرا ناراحتم؟ چون با اختیار خودم راند با این شبه‌انسان را انتخاب کردم.

چرا راند با این شبه انسان را انتخاب کردم؟ چون به اطلاعات غلط و ناقص خودم اطمینان داشتم و از دیگران در مورد او سوالی نپرسیدم. پس روز اول بخش به منشی گفتم لطفا من را با دکتر فلانی بگذارید و اینگونه به ۱۵ روز استرس بی‌وقفه و بی‌اندازه سلام کردم.

چرا بیشتر ناراحتم؟ چون وقتی میتوانستم همان روز، استاد راند را عوض کنم اینکار را نکردم. با عجله به خانه برگشتم تا به جلسه‌ی مشاوره با دکتر رحیمی برسم.

چرا؟ چون ....

چون....

چون هیچ جوابی برای خودم ندارم.

چون روزهای متوالی به قدمت ۲۴ سال و ۶ ماه و ۱۶ روز هیچ پاسخی برای چراهای خودم نداشته و ندارم. تکالیف و منابع تمام نشدنی دروس روی هم تلنبار شده‌اند و من نمیدانم چرا نمیتوانم درس بخوانم. نمیدانم چرا بین سه فرزند والدینم من متفاوت با دیگران هستم. چرا جاه‌طلب‌تر و بلندپرواز‌تر هستم؟ چرا طمع بیشتری دارم و هیچ چیز مرا راضی نمیکند؟ چرا کارهای احمقانه‌ی بیشتری انجام میدهم؟ و چرا دست به انتخاب‌های غلط فراوانی میزنم؟

چرا حساس‌تر از سایرین هستم و تروماهای کودکی مرا به روانپزشک و جلسات روان‌درمانی سوق داده‌اند؟ آیا واقعا با من‌، نسبت به سایرین رفتار بدتری شده است یا خیر؟ آیا رفتارهای من متناسب با سطح رنجی است که تحمل کرده‌ام؟ یا به قولی نازک‌نارنجی هستم و تاثیری چند برابری از اتفاقات میبینم؟

این زندگی... این زندگی پر است از سوال‌های بی‌جوابی که من نمیدانم. و این ندانستن جز رنج و عذاب نیست.

روزهای نه سخت و نه آسانی را میگذرانم. گاهی گمان میکنم ترنج! در آینده از این روزها چطور یاد میکنی؟ روزهای سگی؟ روزهای سخت؟ روزهایی که سخت به نظر میرسیدند ولی آسان بودند؟ روزهایی که در چاه افسردگی اسیر بودم و برای بقا به سختی میجنگیدم؟ روزهای آسان که قدر ندانستم؟

از تصور آینده میترسم. از اتفاقاتی که ممکن است رخ دهند میترسم. از روزهایی که گاهی خیال میکنم میترسم. از مرگ شوهر نداشته‌ام، از تولد فرزند معلول نداشته‌ام، از کارتن‌خوابی و بی‌خانمانی، از روزهایی که هیچ دندانی در دهان نداشته باشم، از لوزر باقی ماندن، از مرگ پدر و مادرم، از روزهایی که سنگینی مسئولیت بر شانه‌های آوار شده‌ باشند، از آلزایمر و پارکینسون و دیالیز و دیابت، از کچلی، از لیکن‌پلان، از بیماری که پوست شبیه چرم میشد و اسمش را فراموش کرده‌ام و از هزاران چیز دیگر میترسم. از ماندن در این کشور و تعویض نظام میترسم. از ادامه‌ی این سخت‌گیری‌ها میترسم. از تنها ماندن و ادامه‌ی این تنهایی میترسم. از تنهاتر شدن میترسم. از ازدواج با یک آدم بد میترسم. از تنهایی بعد از ازدواج میترسم. از میلیون‌ها اتفاق قابل تصور و میلیاردها اتفاق غیرقابل تصور میترسم. از طوفان‌هایی که ممکن است این ثبات زندگی را به هم بزنند میترسم.

ترس خوردنده است. مثل موش ... یا نه! مثل موریانه می‌افتد به جانم ‌.. افتاده به جانم و من روزها را در نگرانی و شب‌ها را هم در نگرانی میگذرانم.

امروز صبح خواب میدیدم با تور گردشگری به دیدن مناطق بکر طبیعی رفتیم. دریای وسیعی بود... من گاهی سوار کشتی بودم و گاهی از نمای بالا به دریا مینگریستم و تا عمق وجودم غرق لذت بود... از این آبی بیکران. جنگلی میان دریا بود و اعجاب‌انگیز... اعجاب‌انگیز... . در خواب مجبور بودم یک روز زودتر از سفر بازگردم تا نوت مریض های بخش را بنویسم.. چون این استاد شبه‌انسان سرویس شلوغی دارد و مریض‌ها زیاد هستند. میبینید جماعت! من حتی حق لذت بردن آسوده را در خواب هم نداشتم.

دلم برای آسودگی تنگ شده است. برای بی‌دغدغه خندیدن. یادم نمی‌آید آخرین بار چه زمانی این احساس را داشته‌ام. یادم نمی‌آید حتی در کودکی هم بی‌نگرانی خوشحال بوده باشم. آخرین بار کی بود؟ وقتی خانم موسوی معلم ریاضی دوم دبیرستان بلند به من گفت آفرین؟ یا وقتی سال پنجم دبستان، خبر قبولی در آزمون تیزهوشان را دیدم؟ آخرین بار چه زمانی موفق بودم؟ یا بهتر بگویم! چندسال از آخرین موفقیتم میگذرد؟

سوال خوبی است. به جمع میلیاردها سوال دیگر بپیوند! آخرین بار چه زمانی موفق بودم؟

کاش موفق بودم. راضی بودن از خود؟! چه چیز بعیدی! کاش میدانستم که از دید دیگران موفق هستم. کاش وقتی خودم را با خط‌کش‌های معمول دنیا میسنجیدم، موفق بودم. موفقیت خوشحالی می‌آورد. نمی‌آورد؟ گمان کنم برای من بیاورد. کاش آنقدر کالیبر کوچکی داشتم که بی‌وقفه برای موفقیت تلاش میکردم و از تندباد عواطف و هورمون‌ها جان سالم به در میبردم. ولی چون بید نحیفی لرزان و ترسان هستم... ای ترنج نفرت‌انگیز.

کتاب تله ی شادمانی میگوید اول این افکار یک " من فکر میکنم" بگذارید تا گمان نکنید داستانی که مغزتان میگوید واقعیت است. این فقط یک فکر و داستان است. فقط یک فکر.... ولی عمل به این چند خط لعنتی بسیار سخت است وقتی در منجلاب افسردگی دست و پا میزنی...

کلمات در ذهنم ته کشیده‌اند. حرف‌هایم همه تکراری است و چیز جدیدی برای نوشتن ندارم. ندای شام سر داده شده است. دلتان نخواهد، الویه داریم. گفتم که شاید در ذهنتان سوالی همیشگی برای "چی بپزم؟" داشته باشید و من یک ایده‌ی خوب تحویلتان داده باشم.

مردم عزیز! ای کسی که فارسی میدانی و میتوانی این خطوط را بخوانی! لطفا برای من و دیگران، برای حال خوب همگی‌ما دعا کن‌. اگر احیانا آتئیست هستی و اعتقادی به خدا نداری اجباری نیست. من اعتقاد دارم. نمیدانم چند سال دیگر چه اعتقادی خواهم داشت...ولی خب! فعلا دارم.

کافیست...نشخوار ذهنی، یاوه‌گویی، محمل‌بافی کافیست.

پ.ن: میخواهم عود بخرم... عاشق بوی عود کافه‌ها هستم... پولم که به کافه رفتن نمیرسد، عود میخرم، تورابیکا را در آب جوش حل میکنم، لامپ اتاق را خاموش میکنم و در نور چراغ مطالعه خواهم نوشید... این لابه‌لا شاید چند کلمه‌ای هم درس خواندم.

همین‌

باقی بقا.

نشخوارطاقچه
گفتا من آن ترنجم..‌ کاندر جهان نگنجم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید