سال های آخر دبیرستان شیفته ی آزادی خواهی شده بودم.. یکی از اطرافیان دور!! گفته بود ترنج شبیه چه گوارا هست و خلاصه که کله م بوی قرمه سبزی میداد.. برای دانشگاه برنامه ها داشتم و با خودم میگفتم چنین و چنان خواهم کرد!!!
اومدن به دانشگاه مصادف شد با تنزل شدید آمال و آرزوها و باورهای من. دیدم که خیر! من اندر خم که چه عرض کنم.. کیلومترها تا سر کوچه هم فاصله دارم. من هیچی نمیدونستم (هنوزم هیچ فرقی با اون زمان ندارم) ... مشکلات شخصی زیادی پیش اومد.. من از خود قبلیم خیلی دور شدم.. بیماری، شکست در اولین نیمچه احساسم به یک پسر، افت شدید تحصیلی و سرخوردگی و عوارض جانبی داروها.. تنهایی بسیار زیاد و افسردگی و دور شدن/افتادن از آدم های اطرافم باعث شد خیلی پسرفت داشته باشم و به همین ترتیب زندگیم روند دیگه ای پیدا کرد... روندی که تا الان ادامه پیدا کرده.
بعد از ورود به توییتر و خوندن توییت های آدم های دیگه با نظریات و عقاید مختلف متوجه شدم آزادی مفهوم بسیار کلی دار و هرکسی اون رو از زاویه ی دید خودش تفسیر میکنه. از نظر یک برانداز/مخالف جمهوری اسلامی باید همه چیز آزاد باشه و البته از نظر بعضیشون همه چیز به جز اظهار نظر مذهبی ها و طرفداران نظام. از زاویه دید ارزشی ها آزادی طور دیگه ایه و مخالفت های زیادی رو سرکوب میکنند. از سمت جهان غرب آزادی یعنی سرکوب حق مسلم سایر کشورها و در دست داشتن قدرت مطلق (مشخصه آمریکا ستیزم یا نه؟)
خلاصه ی همه ی این حرف ها این هست که من دچار سردرگمی شدم که واقعا حد آزادی چیه؟ آیا دموکراسی درسته؟ عدالت واقعی کجاست وقتی نمیدونیم کشته های آبان چند نفر بودن؟ چند نفر مردم معمولی بودن و چند نفر آدم هایی که به طور سازماندهی شده و تعلیم دیده کارگاه ها و محل کسب درآمد مردم عادی رو سوزوندن؟
عدالت و آزادی واقعی چیه؟ من دیدگاه اسلام رو نمیدونم و همچنین یک مومن واقعی و تمام نیستم. بعضی از دیدگاه های امام خمینی رو که شنیدم نمیدونم زیاده روی حساب میشه یا نه و از سمت دیگه خود واقعیم رو نمیشناسم. آیا من محض محافظه کاری هنوز از وسط جوی حرکت میکنم و الان به جایی رسیدم که این جوی عریض شده و نمیشه با این وضع ادامه داد؟ آیا من میترسم اطرافیان مخالفم رو از دست بدم و قادر نیستم عقیده ای داشته باشم و بابتش هزینه بدم؟ ثابت قدم پای اون بایستم و مطلقا حق باشه .. بدون هیچ پشیمونی و سوءظنی؟ یا اگر دیدگاهی مخالف جمهوری اسلامی پیدا کردم قادر هستم اون رو فریاد بزنم و هر عقوبتی رو بپذیرم؟
این ها سوالاتی هستند که مانع پیشروی من هستن و وادار به سکوتم کردند.. من نمیدونم. مطلقا هیچی نمیدونم. بیشترین پاسخ من در طول زندگی واژه ی نمیدونم بوده... بدون اینکه انبخوام زحمت دونستنش رو به خودم بدم.. به نظرم راحت ترین و صادقانه ترین پاسخه و با استفاده از اون خیلی راحت از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردم... و البته که بعد از اون مدت اندکی شرمندگی رو تحمل کردم و با زور فرستادمش تهه ذهنم تا خودم رو راحت کنم.
نمیدونم چطور این متن رو تموم کنم.. مدت ها بود که میخواستم بنویسمش. اول تصمیم داشتم یه رشتوی خالی باشه ولی حیف میشد.. حرف های توی ذهنم بیشتر از نهایتا 10 تا توییت 280 کاراکتریه و اینجا نوشتم.
امشب، شب شهادت حضرت عی (ع) هست .. دومین شب قدر. شب اول من فیلم دیدم (با خجالت از سر چیپ بودن باید بگم کره ای بودن) و کوچکترین حسی برای عبادت نداشتم.. امشب تصمیم دارم دعای جوشنم و ابوحمزه و یا حداقل یکیشون رو بخونم... راستش به حاجتی اصرار ندارم.. درسته که سلامتی میخوام.. عاقبت خوش برای همه ی اطرافیانم میخوام... همه ی اینا درست.. ولی قلبم خالیه.. خالی خالی هم نه ها..
قلبم میگه یا بهم انگیزه برای جنگیدن واسه ی این زندگی بده و یا تمومش کن... این زندگی برای من خیلی خسته کننده و حوصله سربر شده... یعنی همیشه بود ولی این روزها حس میکنم زیادی ادامه پیدا کرده.. این هجو و بطالت ارزش ندارن و باید پایان پیدا کنند. یا مرگ و یا انگیزه! این دوتا تنها گزینه های ختم اون هستن. امیدوارم راهم رو برای ادامه پیدا کنم.. قطعا زندگی مفید و ارزشمند و دست پر برگشتن به اون دنیا رو به این رقت انگیزی ترجیح میدم... ولی بازم کافی نیست.. من به انگیزه و نیروی بزرگتر و قوی تری نیاز دارم.
پایان.