ویرگول
ورودثبت نام
ترنج
ترنج
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شرحی از چند لحظه

سلام.

سلام.

از ترنج ساعت ۲۲ و ۷ دقیقه‌ی ۷ آبان ۱۴۰۱ سلام.

امروز وقتی به رفتار بد استاد نامحترمم با خودم فکر میکردم، به نتیجه‌ی جالبی رسیدم. در تربیت صحیح، زمانی که شما متوجه عدم‌علاقه یا حتی نفرت شخصی نسبت به خودتان می‌شوید، این خبر نباید چندان آزاردهنده باشد. در تربیت غلطی که من شده باشم، اولین واکنش به این ماجرا، احساس کمبود و نقصان در شخص خودم بوده و هست. بارها فکر کردم ... و دنبال دلیل این برخورد بد استاد با خودم گشتم. از کهنه بودن روپوش تا چاقی و بوی عطر و دست خط و کفش‌های قدیمی و حجاب تا جنسیت مونث! من حتی گمان نکردم شاید استاد بیمار باشد! شاید مشکل شخصی داشته باشد! شاید بیمار روانی باشد! شاید هزار چیز دیگر و ترنج جان! لطفا احتمالی برای بی‌تقصیر بودن خودت قرار بده. قرار نیست همه‌ی دنیا تو را دوست داشته باشند... یا به قول آهنگ قفلی این روزها... No One Can LOVE Me.

چند ماه پیش بخش جنرال، زمانی که اینترن محترم برست breast یک خانم بیمار را معاینه کرد من چندشم شد و با خودم گفتم هیچوقت اینکار را نخواهم کرد... دست زدن به سینه‌های یک زن دیگر؟ هرگز! حالا اگر بخواهم سربسته بگویم این هفته برست ۳ بیمار را معاینه کردم. و هیچ احساس بدی نداشتم... این است معجزه‌ی زمان‌.

دو سال قبل اتند محترم به اینترن گفت مریض را توشه رکتال کند. و من با خودم گفتم امیدوارم هیچوقت انجام این کار به من واگذار نشود... یا حتی سوند گذاری و حتی معاینات زنان در بخش زنان و زایمان... ولی خب همه چیز گذشت... شاید چند ماه دیگر توشه رکتال را انجام دهم مثل همه‌ی کارهای دیگری که انجام دادم و انجام خواهم داد.

من حداکثر ۴ سال دیگر پزشکی را ادامه خواهم داد. این را به خودم مدیونم... این تاوان انتخاب اشتباه من است. ۱۰ سال گذشت عمر و جوانی تاوان اشتباه و جهالت ۱۸ سالگی با هزینه‌ای گزاف.. که البته چندان بی‌فایده نبوده است.

یکی از دل‌گرم‌کننده‌ترین و دل‌سرد‌کننده‌ترین سخنان دنیا... عبارت "این نیز بگذرد" است. و متاسفانه سال‌هاست که با این جمله دلگرم میشوم.... و این یعنی روزهای خوشی را پست سر نگذاشته و سپری نکرده‌ام و نمیکنم‌... چه غم‌انگیز و دردناک و چه خوب که این نیز بگذرد.

ماهیت وبلاگ، نوشتن متن‌های بلند است و من نویسنده‌ی کپشن‌ها و دل‌نوشته‌های بلند بوده و هستم. ولی امروز نه... امروز بیش‌از اندازه‌ی ظرفیتم احساس بی‌پناهی میکنم... مانند کودکی ۵ ساله که ساعت ۳ نیمه شب در بیابانی برهوت اطراف شهر رها شده باشد. همان اندازه ترسان و ناامید...

این ترنج ناامید و ترسیده توان بیش از این نوشتن را ندارد. پس شب و روزگار بر شما خوش باد.

باقی بقا.

توشه رکتالاستادعمرتاوانتایید طلبی
گفتا من آن ترنجم..‌ کاندر جهان نگنجم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید