ترنج
ترنج
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

موقعیت ترنج

سلام.

ساعت در ابتدای نوشتن این پست، ۲۳ و ۴۲ دقیقه‌ی شب است به وقت ایران..

پشت میز مطالعه‌ی نامناسب، روی صندلی نامناسب‌ترم نشسته‌ام و گوارش میخوانم. چراغ مطالعه‌ی مشکی رنگی که از دیجی‌کالا به مبلغ ۱۸۴ هزارتومان خریدم و هفته‌ی بعد ۱۰ هزارتومان ارزان‌ شد روشن است. دو بسته کاغذ سفید ۱۰ در ۱۰ )تقریبا( جلوی کتابم گذاشته‌ام و فارماکولوژی‌ها را در آن مینویسم. (استثنائا این‌ها را از لوازم التحریری سر خیابان خریدم.)

همچنان نوای غم‌انگیز goodbye brother برادر هم‌وطن رامین دجوادی هم در گوشم پخش میشود. از طریق هندزفری که آن را هم از دیجی کالا ۹۹ هزار تومان خریدم و حالا گمانم ۱۲۰ تومانی شده باشد.

و من می اندیشم.

به روزهایی که در راه دارم. به اینکه چه قدر قرار است تلاش کنم / پاره شوم و باز بجنگم. به اینکه اصلا جنگی در کار هست یا من زیادی زندگی را جدی گرفته‌ام؟

به اولین دیدار با همسر آینده‌ام می‌اندیشم... اینکه کی و کجا قرار است او را ببینم و اصلا نکند تا به حال چندین بار ملاقاتش کرده باشم؟

به مبحث مزخرف و در مغز نرو ی اسهال فکر میکنم که باید اسم صدتا باکتری و کوفت و زهرمار را با نوع اسهالی که ایجاد میکنند یاد بگیرم و در خاطر بسپارم.

به کتاب‌های ریاضی فکر میکنم که گوشه‌ی کمد، برای قوت قلب من باقی مانده‌اند

به لیست کارهایی که آرزو دارم در زندگی انجام دهم و تا اکنون به ۳۴ مورد رسیده است.. همین حالا یکی دیگر هم به ذهنم رسید. شد ۳۵ تا.

به صدای قیژ قیژ بلند این صندلی قدیمی فکر میکنم که قدمتی شاید ۱۵ ساله دارد... نمیدانم... شاید کمی بیشتر یا کمتر.

به خودم فکر میکنم. به ناامید کردن انسان‌های اطرافم. به قطع ارتباط با کسانی که در زندگی سودی برای من ندارند. به این اسکیپ‌روم که باید تنهایی از پسش بربیایم. به اوقاتی که روزانه تلف میکنم... به حمام رفتن... به اینکه چگونه فردا زودتر به خانه برگردم و درمانگاه را بپیچانم.

من به چیزهای زیادی فکر میکنم و خب منطقی است اگر فردا صبح که نه، نیم ساعت دیگر چیزی از مطالبی که خواندم در یادم نباشد.

راستی... کتاب اصل‌گرایی را هم میخواهم بخرم... شاید اگر زودتر وام دانشجویی را واریز کنند کتاب کار عمیق را هم بخرم. برنامه‌ریزی به روش بولت ژورنال هم در سبد خریدم هست. ... به چگونه مدیریت‌کردن این پول توجیبی ماهانه‌ی محدود و نیازهای نامحدود خودم هم فکر میکنم...

این مغز... این معجزه... این آیه‌ی خداوند...

روزها را تحمل میکنم. یکی یکی مثل زنبورهای عسل پشت سر میگذارم و به خودم میگویم ترنج! فقط تا پره صبر کن. بعد ریاضی را شروع میکنیم.. بعد برنامه‌نویسی را شروع میکنیم... بعد جنگیدن برای رسیدن به خواسته‌ها را شروع میکنیم... بعد قدم زدن در راه ناآشنا و غریب و نرفته را شروع میکنیم... بعد گام برداشتن در مسیر آرزوها را شروع میکنیم... و این آرزوها که تمامی ندارند.

امروز با خودم تصور کردم دوباره ویلون بر دوش به آموزشگاه موسیقی بروم. راستش جرئت ۳ سال قبلم را ندارم.. جامعه هم، جامعه‌ی ۳ سال قبل نیست... و خدا میداند چه متلک‌هایی قرار است بشنود این چادر سیاه بر سرِ ویلون بر دوش. ولی خب! من آدم روزهای سخت هستم هرچند زیر بار فشار له شوم.

باز فکر آینده به سرم میزند... یعنی چه میشود؟ این مملکت چه میشود؟ این پرچم چه میشود؟ دانشگاه و استاد و بیمارستان چه میشوند؟ سرنوشت من چه میشود؟ آینده‌ی من چگونه خواهد بود؟ به کجا خواهم رسید؟ یا تا کجا صعود خواهم کرد؟ این پرنده‌ی بلندپرواز‌ ترنج، مرا تا کدام ارتفاع خواهد برد؟ کاش تا جای خوبی بروم. کاش به هرجا که میروم کمترین پشیمانی و بیشترین موفقیت را داشته باشم... من ۶ سال است با دیو پشیمانی سر و کله میزنم . دیگر بس است! دیگر نای این جنگ را ندارم.

امروز، در حالی که با خودم میگفتم اگر به ۱۸ سالگی برگردم بی‌تردید این تصمیم را تکرار نمیکنم باز هم دچار تردید شدم! بیچاره ترنج!!! تو در ۲۴ سالگی همچنان پر از شک و ابهامی! از آن دخترک خام‌تر ۱۸ ساله چه توقعی داشتی؟ کمی با خودت مهربان‌تر باش! کسی چه میداند؟؟ شاید این قطار غلط، این دختر گم شده‌ی بیزار از بوی بیمارستان را به جای درستی بکشاند...

متاسفم که این نوشته ها را میخوانید... باید در دفتر خاطرات روزانه‌ام مینوشتم اما حوصله‌ی خودکار به دست گرفتن و نوشتن نداشتم... تایپ راه ساده‌تری بود.

ساعت در پایان این نوشته، ۰۰ و ۸ دقیقه‌ی بامداد است. من احساس تنهایی میکنم و رویای روزهای بهتر را در نه در سرم، که در قلبم پرورش میدهم.

وام زیبای دانشجوییفکر فکر فکرآیندهنیمه شبدیجی کالا
گفتا من آن ترنجم..‌ کاندر جهان نگنجم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید