سلام. به هرکسی که این متن رو میخواند.
من ترنج هستم. اینجا کرهی زمین، کهکشان راه شیری است و امروز جمعه است. ساعت آغاز نگارش: ۱۱ و ۵۰ دقیقه
سلام. حجم کلماتی که در سرم غوطه میخورند سر به فلک کشیدهاند. و حجم کلماتی که بیرون از این چارچوب استخوانی، در انتظار خوانده شدن هستند سر به آسمان هفتم. انبوه جزوات خوانده نشده و کتابهایی که هرکدام فریاد میزنند " مرا بخوان " مرا اسیر سردرگمی و انفعال کرده است. به جای خواندن چه میکنی؟ پرسه در اکانت تلگرام و ایتا و بله و تلاش برای روشنکردن فندقشکن!!! و اینگونه روزگارم را به بطالت میگذرانم. در این میان گاهی... گاهی نیم نگاهی به جزوهها میاندازم. جزوههایی که پایان پاییز باید در طی برگزاری دو امتحان کتبی و شفاهی، جوجههایشان را بشمارم.
از وضعیت روحی این نارسیده ترنج اگر بخواهم بگویم، گاهی خوب است و گاهی در اقیانوس غم غرق میشود. گاهی برای ادامهی لحظاتم... برای خوب بودنشان تلاش میکنم و گاهی تنها به امید گذشتن و با ذکر " این نیز بگذرد " تحمل میکنم. تحمل میکنم چون راه دیگری نیست.
[ در حین نوشتن این خطوط، چیزی حدود ۱۰ دقیقه بر سر بی انضباطی این کاربر دعوا و بحث شد. ]
ادامه: روند تحصیلیام اندکی پیشرفت داشتهاست. خوشبختانه رشد یک تابع نمایی دارد و نه خطی. اگر تلاش کنی، پاداشی بیشتر از تلاش به تدریج کسب خواهی کرد و خیلی زود میتوانی بر اوضاع مسلط شوی. چون علم، علم می آورد. درست مثل پول.. مثل غم.. مثل بدبختی.. و مثل خیلی چیزهای دیگر که با یک لوپ مثبت تو را غرق میکنند. سعی میکنم در این لوپ.. در این چرخه و در این تابع بمانم و رخ بنمایانم.
دیشب به دوران راهنماییام فکر میکردم. به تمام شیطنتها و بچهبازیهایی که انجام دادم و راضی هستم که در آن دوران توانستم اندکی از خشم و جنون بلوغ را تخلیه کنم. بعد به معلمها و ناظمهای آن دوران فکر کردم و به ذهنم رسید که آی ترنج! تو باید موفق شوی. باید تلاش کنی... مهاجرت کنی... و روزی در موردت بگویند ما ترنج را میشناختیم! از بچگی انسان باهوش و مستعدی بود. شیطنتهای زیادی میکرد ولی مودب بود و لاب لاب لاب لاب... از همین حرفهایی که مشت سر انسانهای نیک روزگار میزنند. چه ربطی به مهاجرت داشت؟ نمیدانم. وسوسهی سیر آفاق و انفس هیچگاه مرا رها نمیکند. در ورودیمان چند دانشجوی بینالملل داریم. گفتند ۲ سال است که به کشورشان نرفتهاند. و من با خودم گفتم ترنج! مهاجرت و دوری آنقدرها هم سخت نیست! ببین! خیلیها انجامش میدهند. اینقدر به بعد تراژدیک ماجرا فکر نکن. به رشد و پیشرفتی که در زمینهی آن رخ میدهد بیندیش!
یعنی آن روز میرسد؟
یک روز فرزند بزرگتر به من گفت ترنج! تو هیچوقت پایت به خاک امریکا نمیرسد. و من با خودم عهد بستم که نگذارم حرفش عملی شود. ترنج! بیا برویم...
چند روز پیش اکانت لینکدین اولین کراش زندگیام را پیدا کردم و متوجه شدم اکنون در کالیفرنیا ساکن است. او هم رفته است... و من باز هم وسوسه شدم.
باید بیشتر تلاش کنم. روزها و شبها این را به خودم میگویم... ولی انگار مغزم شبیه آبکش شدهاست... هیچ چیز در آن باقی نمیماند. و این مرا از تلاش دلسرد میکند. این مرا میآزارد... این فراموشی لعنتی... و ای نفرین بر فراموشیِ علم. ( فراموشی خاطرات گاهی خوب است)
تلاش بیشتر... امنیتروانی بیشتر... چطور تمرینش کنم؟ چطور خودم را پای میز کوتاه و زمینیام بند کنم؟ چطور وسوسهی مداوم خرید ۱۸ کتاب غیردرسی و بسته ی دیجیکالا که دو ماه است مدام ویرایشش میکنم را از سرم بیرون کنم؟ شاید بگویید خب بخرش! و من میگویم پول ندارم. آه از بیپولی... فغان از بیپولی...
باید به بقیهی کارهایم برسم. باید برگردم به دنیا...
برای امروز کافیست
باقی بقا.