ترنج
ترنج
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

کلمات

سلام. به هرکسی که این متن رو میخواند.

من ترنج هستم. اینجا کره‌ی زمین، کهکشان راه شیری است و امروز جمعه است. ساعت آغاز نگارش: ۱۱ و ۵۰ دقیقه

سلام. حجم کلماتی که در سرم غوطه میخورند سر به فلک کشیده‌اند. و حجم کلماتی که بیرون از این چارچوب استخوانی، در انتظار خوانده شدن هستند سر به آسمان هفتم. انبوه جزوات خوانده نشده و کتاب‌هایی که هرکدام فریاد میزنند " مرا بخوان " مرا اسیر سردرگمی و انفعال کرده است. به جای خواندن چه میکنی؟ پرسه در اکانت تلگرام و ایتا و بله و تلاش برای روشن‌کردن فندق‌شکن!!! و اینگونه روزگارم را به بطالت میگذرانم. در این میان گاهی... گاهی نیم نگاهی به جزوه‌ها می‌اندازم. جزوه‌هایی که پایان پاییز باید در طی برگزاری دو امتحان کتبی و شفاهی، جوجه‌هایشان را بشمارم.

از وضعیت روحی این نارسیده ترنج اگر بخواهم بگویم، گاهی خوب است و گاهی در اقیانوس غم غرق میشود. گاهی برای ادامه‌ی لحظاتم... برای خوب بودنشان تلاش میکنم و گاهی تنها به امید گذشتن و با ذکر " این نیز بگذرد " تحمل میکنم. تحمل میکنم چون راه دیگری نیست.

[ در حین نوشتن این خطوط، چیزی حدود ۱۰ دقیقه بر سر بی انضباطی این کاربر دعوا و بحث شد. ]

ادامه: روند تحصیلی‌ام اندکی پیشرفت داشته‌است. خوشبختانه رشد یک تابع نمایی دارد و نه خطی. اگر تلاش کنی، پاداشی بیشتر از تلاش به تدریج کسب خواهی کرد و خیلی زود میتوانی بر اوضاع مسلط شوی. چون علم، علم می آورد. درست مثل پول.. مثل غم.. مثل بدبختی.. و مثل خیلی چیزهای دیگر که با یک لوپ مثبت تو را غرق میکنند. سعی میکنم در این لوپ.. در این چرخه و در این تابع بمانم و رخ بنمایانم.

دیشب به دوران راهنمایی‌ام فکر میکردم. به تمام شیطنت‌ها و بچه‌بازی‌هایی که انجام دادم و راضی هستم که در آن دوران توانستم اندکی از خشم و جنون بلوغ را تخلیه کنم. بعد به معلم‌ها و ناظم‌های آن دوران فکر کردم و به ذهنم رسید که آی ترنج! تو باید موفق شوی. باید تلاش کنی... مهاجرت کنی... و روزی در موردت بگویند ما ترنج را میشناختیم! از بچگی انسان باهوش و مستعدی بود. شیطنت‌های زیادی میکرد ولی مودب بود و لاب لاب لاب لاب... از همین حرف‌هایی که مشت سر انسان‌های نیک روزگار میزنند. چه ربطی به مهاجرت داشت؟ نمیدانم. وسوسه‌ی سیر آفاق و انفس هیچگاه مرا رها نمیکند. در ورودیمان چند دانشجوی بین‌الملل داریم. گفتند ۲ سال است که به کشورشان نرفته‌اند. و من با خودم گفتم ترنج! مهاجرت و دوری آنقدرها هم سخت نیست! ببین! خیلی‌ها انجامش میدهند‌. اینقدر به بعد تراژدیک ماجرا فکر نکن. به رشد و پیشرفتی که در زمینه‌ی آن رخ میدهد بیندیش!

یعنی آن روز میرسد؟

یک روز فرزند بزرگتر به من گفت ترنج! تو هیچوقت پایت به خاک امریکا نمیرسد. و من با خودم عهد بستم که نگذارم حرفش عملی شود‌. ترنج! بیا برویم.‌..

چند روز پیش اکانت لینکدین اولین کراش زندگی‌ام را پیدا کردم و متوجه شدم اکنون در کالیفرنیا ساکن است. او هم رفته است... و من باز هم وسوسه شدم.

باید بیشتر تلاش کنم. روزها و شب‌ها این را به خودم میگویم... ولی انگار مغزم شبیه آبکش شده‌است... هیچ چیز در آن باقی نمیماند‌. و این مرا از تلاش دلسرد میکند. این مرا می‌آزارد... این فراموشی لعنتی... و ای نفرین بر فراموشیِ علم. ( فراموشی خاطرات گاهی خوب است)

تلاش بیشتر... امنیت‌روانی بیشتر... چطور تمرینش کنم؟ چطور خودم را پای میز کوتاه و زمینی‌ام بند کنم؟ چطور وسوسه‌ی مداوم خرید ۱۸ کتاب غیردرسی و بسته ی دیجی‌کالا که دو ماه است مدام ویرایشش میکنم را از سرم بیرون کنم؟ شاید بگویید خب بخرش! و من میگویم پول ندارم. آه از بی‌پولی... فغان از بی‌پولی...

باید به بقیه‌ی کارهایم برسم. باید برگردم به دنیا...

برای امروز کافیست

باقی بقا.

کتابتلاشمهاجرتکراش
گفتا من آن ترنجم..‌ کاندر جهان نگنجم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید