یکی از جمعههای پاییز
سلام از ساعت ۲۱ و ۵۷ دقیقهی یکی از جمعههای پاییزِ هزار و چهارصد و یک سال خورشیدی پس از هجرت پیامبر مهربانی...
سلام. من ترنج هستم.
چرا اینقدر مقدمه چینی میکنم؟ چون حرف خاصی برای نوشتن در چنته ندارم. درس خواندن سخت شده است. تمام عضلاتم درد میکنند و نمیدانم چطور بنشینم که راحتتر باشم و تمرکز بیشتری برای خواندن داشته باشم.
این روزها درس خواندن جزئی از کار هر روزهی من شده است.. هرچند کم است و باید خیلی بیشتر باشد. اگر این ترنج را روبروی ترنج ۲ سال پیش میگذاشتند، باورم نمیشد که این روزها را نیز میبینم... و البته توصیههایی برای خودم داشتم ولی خب! همانطور که اکثریت ما اطلاعی در این زمینه نداریم، گویا هنوز ماشین زمان اختراع نشده است... گویا..?
خب موضوع جذابیاست. بیایید تصور کنیم... یا به قول آن جملهی معروف، خیالِ محال که محال نیست!
اگر ماشین زمان داشتید به کی و کجا بر میگشتید؟ من چند نقطهی برگشت دارم.
- لحظهی تولد. اگر به آن روز و لحظه برمیگشتم هیچوقت متولد نمیشدم. چون عذاب این زندگی حتی اکنون نیز زیاد است... زیاد و صد البته بیارزش.
- کمی قبل از ۵ سالگی... زمانی که اسباب بازی علیرضا را خراب کردم. یا قبلتر... وقتی حرفهای گندهتر از دهانم میزدم..
- چهارم دبستان. وقتی تحت تاثیر معلمها و جو مدرسه قرار گرفته بودم و دیگر حال و احوال خوبی نداشتم.
- پنجم دبستان. وقتی زیر بار اختلاف طبقاتی له شده بودم... وقتی ذهن ۱۱ سالهام درک نمیکرد چرا بعضیها اینقدر ثروتمند هستند ما پول کافی نداریم.. به وقتهایی که کار اشتباهی انجام میدادم برمیگشتم و میگفتم هیچوقت انجامش نده.
- اول راهنمایی.. ریاضی را برای ادامهی عمر انتخاب میکردم و بی وقفه در راهش تلاش میکردم. بیوقفه ... برای رویاهایم میجنگیدم و دست از کار اشتباه برمیداشتم.
- دوم راهنمایی ایضا
- سوم راهنمایی ایضا
- سوم دبیرستان... میگفتم ترنج بیشتر قدر بدان. روزهایی خواهند رسید که حسرت لحظات از دست رفته را خواهی خورد.. انتخاب رشته نکن چون هنوز مطمئن نیستی! از این شهر برو... و روی پاهای خودت بایست
- چهارم دبیرستان بیشتر درس بخوان.. بهتر درس بخوان. حتی اگر شده جلسات هفتگی مشاوره برو ولی آرامتر باش. از نگرانیات کم کن...
- ترم یک دانشگاه ... عاشق نشو.. علاقه مند نشو... دل نبند...
- ترم دو دانشگاه... ناامید نشو... شکست نخور... درس بخوان ... به روانپزشک مراجعه کن.
- ترم سه دانشگاه به روانپزشک مراجعه کن
- ترم چهار دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم پنج دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم شش دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم هفت دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم هشت دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم نه دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم ده دانشگاه به روانپزشک خوب مراجعه کن
- ترم یازده دانشگاه! مرسی که به روانپزشک خوب مراجعه کردی... مرسی که بالاخره خودت رو نجات دادی.
- از اینجا به بعد زندگی کمتر پشیمانم... از اینجا به بعد اکثر مواقع هرچه در توان داشتم را جنگیدم و هرچند گاهی کوتاهی کردم... گاهی خوب برنامه نداشتم... و خب چندجایی باختم.
حالا حالم بهتر است. حالا روزهای روشنتری دارم... شبهای آرامتری دارم. ۲ روز است که آن کار اشتباه را انجام ندادهام و عاجزانه از خدا میخواهم دیگر هیچوقت دست به آن کار و مقدماتش نزنم...
این ماشین زمان لعنتی شاید به عمر ما قد ندهد... شاید به عمر هیچکس قد ندهد و اصلا ساخته نشود. شاید ساخته هم شود و به دست ما فقرا نرسد. چارهای جز جنگیدن و تلاش برای ساختن بقیهی عمر نیست. باید چشم بر گذشته بست و خود را بخشید... بیایید خود را ببخشیم... بلکه خدا نیز ما را ببخشد. هرچند نمیدانم ارتباطی با یکدیگر دارند یا نه!
برای کمتر پشیمان بودن، راهی ندارم. من تنها میخواهم لحظهی مرگ خوشحال باشم. به شوق دیدن پروردگارم چشم ببندم و ترسی نداشته باشم. برای این هدف، برای این خواستهی بزرگ شما چه پیشنهادی برای این مخلوق پراشتباه و پشیمان دارید؟
پ.ن: شارژ گوشیم رسید به ۴ درصد. ژاژ خاییدن بسه واقعا.