سلام. سلام به خودم، به شما، به ساکنین سیارهی زمین، به ساکنین کهکشان راه شیری و به همهی موجودات عالم.
چرا مینویسم؟ چون این افکار نیازمند خوانده شدن هستند. نیازمند نوشته شدن در فضایی بیش از کاغذ و سررسید خاطرات. نیاز به نوشتن در محیطی ناشناس که امکان اعتیاد به اون و دوپامین حاصل از ایمپرشن نباشه.
این داستان در مورد ازدواجه. ازدواج کنم؟ ازدواج نکنم؟ با چه کسی ازدواج کنم؟ و آیا اصلا درسته که به خاطر این دلایل ازدواج نکنم؟
ماجرا از سیل ازدواج اطرافیانم شروع شد. از دوستان و آشنایانی که همگی دارن ازدواج میکنند یا حداقل یک رابطهی جدی و پارتنر جدی دارند. ماجرا از تنهایی فیزیکی و روحی من شروع شد. از نبود هیچ جنس مذکری در چت لیستم. از نبود هیچ دایرکت جنس مذکری در اینستاگرام. از تهی بودن قسمت عاطفی زندگیم. ماجرا از اضطراب من برای تنهایی همیشگی شروع شد. از اضطراب این باور که آیا من واقعا نخواستنی هستم؟ من اینقدر نخواستنی هستم؟ چرا هیچ مردی در زندگی من نیست؟ (قطعا به جز پدر و پدربزرگ و دایی و عمو)
امروز یک خواستگار تماس گرفت. مینویسم بالاخره چون مدتها بود هیچ خواستگاری نداشتم. علت؟ نمیدانم. اینکه حتی کسی ندیده و نشناخته هم با خانه و مادر خانواده تماس نمیگرفت جزء قسمتهای دارک ماجرا بود. شخص مورد نظر فارغ از اینکه تصویر پروفایل اینستاگرامش چگونه است در مسیریست که خیلی به آرزوهای من نمیرسد.
نه از جهت فانتزی در مورد همسر آینده! نه! از این جهت که اگر بخواهم به آرزوهایم برسم ... آرزو که نه... بهتر است بگویم اگر بخواهم به اهدافم برسم با مسیر زندگی این شخص به احتمال ۹۰ درصد همخوانی ندارد. اما سوال اینجاست... آیا این دلیل موجهی برای رد کردن وی میباشد؟
اینکه اهداف من قطعی هستند یا نه، اینکه آیا تضمینی برای رسیدن وجود دارد یا نه، اینکه آیا در آینده خواستگاری مناسب خواهم داشت یا نه، اینکه پشیمانی بعدها گریبانم را سفت میچسبد یا نه، اینکه من تا چه حد باید پای اهدافم بایستم؟
زندگی شاید برای یک مرد راحتتر باشد از این جهت که هیچکس نمیگوید هی! دست از رویاپردازی و بلندپروازی بردار! تو باید ازدواج کنی! ازدواجت دیر میشود! اگر دیر بجنبی دیگر دختر خوبی حاضر به ازدواج با تو نمیشود! واقعا این صحبت ها در زندگی توسط چند درصد مردان شنیده میشود؟ در صورتی که میتوانم با تخمین خوبی بدون بررسی مقالات بگویم ۷۰ درصد جامعهی زنان این جملات را شنیدهاند.
امروز خواب چند روز پیشم را به یاد آوردم. در خواب وادار به ازدواج با مردی شده بودم که نمیخواستمش. و وقتی بیدار شدم خدا را شاکر بودم که در مرحلهی ازدواج و پای سفرهی عقد نیستم.
یکی از بزرگترین ترسهای من در زندگی ازدواج است. ازدواج با شخصی که مانع و سد راه من شود.. البته نه اینکه در حال حاضر شتابان به سوی اهدافم حرکت میکنم... نه! اما مانع الان خودم هستم! احساسات منفی و اهمال کاری شخص خودم ک میتوانم تغییرش دهم... اما دیگری را چه؟ میتوانم از پس مردی که در شناسنامه همسر من است و اختیارات قانونی زیادی دارد بربیایم؟ میتوانم مردی را که قطعا او هم برای خودش اهداف و برنامههایی دارد وادار به حرکت در مسیر مورد نظر خودم کنم؟ نه! محال است.
من اهدافم را دوست دارم. خود آیندهای که میتوانم بسازم را دوست دارم. خود رویاهایم را دوست دارم. اما خودم که مانند زنی مطیع تن به مسیر زندگی همسرش دهد و افکار خودش را... آرزوها و تمایلات خودش را آتش بزند؟ نه! بیزارم. از این منِ تسلیم شده بیزارم. از منِ تغییر جهت دادهی به اجبار بیزارم. از تصور زندگی با مردی که به خاطر او دست از خود رویاهایم کشیده باشم بیزارم.
باید یکبار برای همیشه ... برای همیشهی همیشه بعضی خواستههایم را برای خواستههای دیگرم قربانی کنم.
من امروز، در ساعت ۱۴:۴۷ روز شنبه ۱۴ مهر ماه ۱۴۰۳ به خودم میگویم که من بلندپروازیهایم برای علم، قدرت، ثروت و تفریح را به ازدواج با مردی مطابق میل خانوادهام ترجیح میدهم. به تشکیل زندگی مشترک و فرزندآوری در صورتی که نتوانم به خواستههایم برسم ترجیح میدهم. من اهداف شخصیام را فدای یک مرد نمیکنم. من فرصت یکبارهی زندگی ام را به خاطر یک شخص دیگر قربانی نمیکنم.
من میخواهم طوری زندگی کنم که دوست دارم.
همین.
پایان