یادداشتی بر طعم گیلاس؛ به بهانه 10 سپتامبر (روز جهانی پیشگیری از خودکشی)
✍امیر کبیریان
مردی میانسال در جادههای اطراف تهران در جستجوی انتخاب شخصی است که در ازای دریافت مبلغی پول، کاری را برای او انجام دهد که تماشاگر نیز در ابتدا از چند و چون آن کار اطلاعی ندارد. این مرد (آقای بدیعی) میخواهد خودکشی کند! او برای خود، قبری کنده است و قصد دارد در آن دفن شود. بدین منظور به دنبال کسی است که پس از مرگش روی جسد او خاک بریزد. در مسیری که برای یافتن چنین فردی در پیش میگیرد فقط سه نفر را میتواند سوار خودروی خود کرده و مسالهاش را با آنها در میان بگذارد که در نهایت، مرد مُسنی خواسته او را میپذیرد. بدیعی، قاتل خود را در فضائی بَدَوی جست و جو میکند؛ یعنی در فضائی متفاوت با خاستگاه و موقعیتش که به تیپ روشنفکر مرفه شهرنشین پهلو میزند. آدمهائی حاشیهنشین را مییابد و به گمان آنکه این کار از سوی آنان سهلتر و شدنیتر است به چند نفر پیشنهاد میدهد. در اینجا، مرگ برای آقای بدیعی در حکم دیدن مسابقه فوتبال برای قاسم جولایی مسافر و یا رساندن دفترچه مشق محمدرضا نعمتزاده برای احمد احمدپور در خانه دوست کجاست محسوب میشود؛ در این مسیر، جامعه میکوشد با ترفندهائی نظیر ضعف و ناتوانی فردی (کاراکتر سرباز)، اخلاق گرائی و مذهب (کاراکتر طلبه) و بالاخره تجربه شخصی (کاراکتر پیرمرد) او را از رسیدن به هدفش بازدارد اما بدیعی سعی میکند با استفاده از نیاز مادی آنان به مرادش برسد. چرا کیارستمی سعی دارد تا اضطراب وسواسگونه آقای بدیعی در مورد زنده به گور شدن او را به عنوان تنها عامل پیش برنده فیلم به ما بپذیراند؟ آیا این آثار زخم روانی به جا مانده از رویارویی با مرگ حقیرانه کسانی نیست که دچار بلای قهر طبیعت شده اند و در زلزله رودبار -همان جائی که او سه فیلم خود را ساخته است- زنده به گور شده اند؟!
در فیلم، نمیتوان با قطعیت گفت علت اصلی خودکشی آقای بدیعی و مرکز درام چیست؟! اگر خودکشی بدیعی اصلیترین مسئله فیلم است، چرا سرانجام آن مشخص نیست؟! از طرف دیگر اگر مسئله آقای بدیعی، یافتن یك دوست و گفتگوست، چرا به حرف افرادی که انتخاب میکند گوش فرا نمیدهد و همچنان کار خودش را انجام میدهد؟! روایت، فاقد کشمکشهای بیرونی است، به کندی جلو رفته و از طریق عنصر تکرار پیش میرود؛ به این صورت که از ابتدا تا انتها، یک عمل توسط شخصیت اصلی تکرار شده و هر بار، پاسخی به نیاز وی داده میشود و شخصیت در هر بار تکرار به کشف وشهودی نمیرسد اما مخاطب را به تجربهای از جنس یافتن معنا میرساند. در طول فیلم، این سوال برای ما مطرح میشود که مرگ خودخواسته یک انسان به دست دیگری چه تفاوتی با مرگ ناخواسته یک انسان به دست همان فرد دارد؟ این پرسش، مرزهای جامعهشناسانه را در مینوردد و به یک سوال کلان و هستیشناسانه بدل میشود که معادل آن را میتوان در صحنه ورود بدیعی به موزه تاریخ طبیعی مشاهده کرد؛ او به دنبال قاتل خویش است تا از نحوه انجام قتل مطمئن شود، اما پیش از آن با تدریس تاکسیدرمی مواجه شده و میآموزد که به طریق علمی چهطور میتوان سینه پرنده را خراش داد بی آنکه به ساختمان فیزیولوژیک بدن او آسیبی برسد!
توجه فیلمساز به کشف معناهای عمیق از طریق آزمون یک انسان معمولی در موقعیتی نامعمول و به ظاهر ساده است. کیارستمی درباره انتخاب سوژه خودکشی در این فیلم گفته: "خودکشی به خودی خود برای من موضوع جالبی است. به نظر من زندگی مثل سالن سینماست که خروجیهای اضطراری دارد؛ وقتی تماشاچی دیگر از تماشای فیلمی لذت نمیبرد میتواند بیرون برود. اگر بیرون برود یعنی میخواهد از شر چیزی خلاص شود. وقتی میتوانیم زندگی کنیم و این را انتخاب کردهایم، خودکشی نمیکنیم."
فیلم به قدری به دور از تکلف و مصنوعات، ساخته شده که بیننده به هیچ عنوان احساس نمیکند فریب خورده و یک مشت شعار و توصیه اخلاقی میشنود؛ صحبتهای کلان فلسفی و عجیب و غریب در فیلم جایی ندارد، سادهترین عناصر برای القای مفاهیم استفاده شدهاند و از بداههگویی به درستی استفاده میشود. فیلم حول محور شخصیت اصلی میگردد و با دقت و فرصت، بیننده را با تصمیمها، تردیدها و دیدگاههای او آشنا میکند. کیارستمی در اینجا هم به سبک سایر آثارش به استفاده از ستارهها علاقهای نشان نداده و تمام بازیگرانش را از بین آدمهای معمولی انتخاب کرده است؛ حتی همایون ارشادی (که اکنون بازیگر شناخته شدهایست) آن زمان نابازیگر و در واقع یک معمار بود!
طعم گیلاس، فیلم برگزیده نخل طلای کن تولید مشترک ایران و فرانسه محصول سال 1376 است که پیتر بردشاو -منتقد و روزنامهنگار انگلیسی- درباره آن گفته است: "بدون شک این فیلم، یک شاهکار از عباس کیارستمی، یکی از بزرگترین شاعران سینماست؛ فیلمی با داستانی عجیب و غریب، زیبا و غمانگیز!"