ساعت دوازده شب، تنها در خانه، موسیقی سرخپوست مرده 2 (Red Dead: Redemption 2) در حال پخش... افکار بسیار پخش و پلا در مغزم در حال رفت و آمد... مغزی که ناخوداگاه در حال مرور ستور تکان دهنده از کتابی است که اخیراً خوندم؛ هنر ظریف رهایی از دغدغه ها از یک جواب سی و چهار ساله به اسم مارک منسون... در این اوضاع و احوال که باید صبح هم زود پاشم و برم شهروند دنبال گوشت ارزان و سالم، و در حالی که همچنان در نوشیدنِ به موقعِ چای دچار مسئله ام و ترجیح میدم بیشتر سرد شدن چایی که ریخته ام رو تماشا کنم، سخت میشه به نوشتن مطلبی پرداخت که ایده ای جذاب در خودش داشته باشه و بتونه تو فضای ویژه تری مثل ویرگول، حرف تازه ای برای خواننده هاش رقم بزنه... شاید اگر به جای ویرگول، همون اینستاگرام خز و خیل رو باز میکردم و یه عکس میذاشتم که مهمترین ویژگی اش، «بدون هیچ ویژگی خاصی بودن»اشه، با پخش محتوایی که کوچکترین تقلایی براش نکردم، اونم در فضایی که مهمترین فضیلتش، یهویی بودن و در عین حال نمایشی بودنشه، از پسِ این مأموریت خودبافته بهتر بر میومدم و دغدغه ای به دغدغه هام اضافه نمیشد...
تازه، از تعداد لایکها و کامنتهای احتمالی هم میتونستم کودکانه لذت ببرم و خودم رو احمقانه فریب بدم که که پُشت این لایکها و کامنتهای دوستان دیده و نادیده، ایشالا خُرده ارادتی هم هست و تمام... اما خب، شاید همون کمالگرایی کودکانه/ والدانه که عمری است بهم سود رسونده و البته شکنجه ها کرده این روانِ شوریده حالم رو، قانعم کرد که امشب شبِ ویرگوله... بدم نشد، تا الان که حداقل ده پونزده خطی نوشتم!
از خودِ «زندگی» شروع میکنم... کلمه ای که تقریباً همه چیز ماست، و در عین سادگی، شاید یکی از پیچیده ترین مفاهیمیه که تا حالا بهش فکر کردیم... هر سؤالی که با «زندگی» بسازیم و بپرسیم، میتونه لرزه بر اندامها بندازه از فرط مبسوط بودنش... مثلاً «آخرین بار کِی واقعاً زندگی کردی؟»، «زندگیِ خودتو تو چی تعریف میکنی؟»، «مطمئنی داری زندگی میکنی یا فقط زنده ای»... و ده ها سؤال دیگه...
بی اغراق، دلمشغولی روش درست انجام کارها، یا به تعبیر عام تر و صحیحتر، «درست زندگی کردن»، شاید از کودکی با من بوده... اونجا که زیر سایه ی سرزنش آلود و نصیحت گرِ بزرگترها، احساس میکردم همراه با بچه های هم سن و سالم، تو هزارتویی گیر افتادم و همه ی بزرگترها، از بالا ما رو زیر نظر دارن تا ببینن کی میتونه جواب درست رو بده، مانع ها رو یکی پس از دیگری شناسایی کنه و کنار بزنه و زودتر به خونه ی هدف برسه...
طول کشید تا دستگیرم بشه پیدا کردن «سؤال درست»، خیلی خیلی مهمتر از «جواب درست»ه... تازه اگر جواب درستی وجود داشته باشه... فهمیدم مسابقه ی اصلی، بین «من و خودم»ه و اتفاقاً داور این مسابقه هم، نه بزرگترهایی که خودشون در خیلی از ابعاد زندگیشون وا دادن، بلکه «خودم»م. برام جا افتاد که هزارتوی اصلی، دقیقاً مثل اونچه که وستوُرد میگه، تو ذهن ماست و نه در دنیای بیرون... بهای سنگینی دادم تا فهمیدم به قول روباهِ شازده کوچولو، وقتی اوضاع بهتر میشه که بفهمی، همه چیز به خودت بستگی داره... و مهمتر از همه، «رسیدن» اون قدرهام که میگن مهم نیست، این «در حرکت بودن»ه که هدف اصلی زندگیه...
تکه ای کشک خشک میندازم زیر زبونم و در حالی که اسپاتیفای تصمیم میگیره ابل کورزنیوفسکی و شاهکار رومئو و ژولیتش رو پخش کنه، ادامه میدم...
اما با همه این حرفها، همچنان صحبت کردن راجع به «زندگی» برام رنگ و بویی تازه داره... هنوز شدیداً درگیرشم و اخیراً و به خصوص پس از دیدن Lost که متأسفانه سالها بعد از هم قطارها رفتم سراغش، به برداشت جدیدی از سرنوشت و تصادفی نبودن اتفاقات دنیا رسیدم و شدیداً دارم سعی میکنم، این برداشت رو در عمل به زندگی خودم هم تزریق کنم...
آره... انگار برای نوشته ی اول خیلی شد! اما در حالی که دارم میرم از کشوی آشپزخونه یک تیکه لواشک دست و پا کنم، اینم بگم، انگار سرنوشت، چیزی نیست جز، سیری ظاهراً طبیعی از تعداد زیادی از حوادث و ارتباط علی و معلولی ای که در ذهن ما از وقایع به وجود می آد... راجع بهش بعداً بیشتر توضیح میدم اما حداقل به نظر من، سرنوشت مطلقاً از قبل نوشته شده نیست، و همون طور که واقعه ای غیر محتوم رو به سختی از قبل میتونیم پیش بینی کنیم، پس از وقوعش هم خیلی جرأت میخواد که بگیم آره، قرار بود فلان موضوع اتفاق بیفته تا بعدش این بشه و آن بشه... شاید به نظرم اینطوری درست تره که بگیم انگار، رُخ دادن فلان حادثه حکمتش در این بود که ... . امیدوارم متوجه تفاوت بسیار ریز اما در عین حال بسیار مهمی که تو این دو تا برداشت بود شده باشین... «حکمت»، یا «خیریت» معنایی خاص برای یک اتفاقه که ما اونو بهش میبخشیم و یک پدیده ی قطعی، و ازلی و ابدی نیست...
و انگار وقتی حکمت و خیریت اتفاقاتی که برات می افته رو درک میکنی، به این معنی که معنای نهفته در اون ها رو که تونسته به موضوع سازنده ای در اتفاق بعدیش منجر بشه و یا به موقعیتی برای تو تبدیل بشه که در آینده، با بهره گیری از همین معنا، بتونی فرصتی که تا حالا متوجهش نبودی رو شناسایی کنی و با تکیه بر درسی که از اون اتفاق گرفتی، بتونی رفتار سازنده تری در آینده داشته باشی، در این شرایط زندگی برات راحتتر میگذره و خوشحال تری... این رو مقایسه کنید با زمانی که در حال جنگ و ستیز با اتفاقات زندگیت باشی و مرتب به «چرا من» و «چرا این اتفاق باید برای من می افتاد» و ... بپردازی...
بحث در این زمینه بسیاره و منم خیلی حرف دارم...
اما شما بگین، راجع به حرفهای پخش و پلایی که از زندگی، مفاهیم مهمش و سرنوشت و تصادفی نبودن وقایع زدم، نظرتون چیه؟ خوشحال میشم بخونمتون!