
این شات دومه مرسی که شات اول رو خوندین.
من شمال اروپا در یه جای سرد زندگی می کنم .جایی که هوا 11.30شب تاریک میشه و 3.30 صبح روشن یعنی دیگه تاریکیه مطلق نمیبینه .انگاری همه چی یه حد تعادل داره شاید
خیلی سال تلاش کردم توی زندگیم ولی برای چی انگار که تازه فهمیدم خودمم نمیدونم فقط تلاش کردم .از پس هر کاری بر اومدم همیشه .واقعا میگم هیچ کاری نیست نتونسته باشم انجام بدم ولی، امان از این ولی که همیشه هست ولی این همه کار تونستن فقط برای 2 هفته تا 2 ماه بوده .انگار من خوبم فقط برای اول کار ، یکم میره جلو همه چی وایمسته
حالا یا خودمم که ایست میکنم یا نمی خوامش دیگه .همش اول با شوق و عالی همه چی رو سر و سامون میدم باز میشم همون لب و لوچه آویزون همیشه
اخه یعنی چی؟واقعا نمی دونم
دقیقا عین مهاجرتم زمین و زمان و خودمو دوختم به هم تا شد الان 2 سال هست که شده بازم رسیدیم به عدد 2 یه دو که میرسیم زمان مثل ساعت برنارد منجمد میشه و دیگه جلو نمیره. دوباره دارم تمامه وقتمو توی خونه می گذرونم .دوباره عین خونه ی ایران خودمو حیس کردم توی خودم .نمی خوام اینجارو چرا؟؟؟
تازه فهمیدم چرا .مشکل من محل زندگی نیست، کار نیست، پارتنر نیست، مشکل من فقط پوله .همه ی حال خوبم و اشتیاقم فقط با پول هست که راست و ریست میشه .میدونم الان میگین همه همینن ولی نه من خیلی زمان شده نشستم توی یه کوچه ی خوشگل روی یه میز و صندلی و پشتم پنجره های باز یک کافه ی قدیمی بوده که بوی رول دارچین تازه از فر درومدش دیوونه میکنه ادمو ، خیره شدم به ماگ سرامیکیه بامزه که توش قهوه تلخه و ساعت ها ادم های اطرافمو انالیز کردم خیلی ها هستن که دنبال پول هستن ولی با خیلی چیزای دیگه هم خوشحال میشن و موقعیت یا خونه یا پارتنر یا سفر یا ماشین آرومشون کرده و لبخند طولانی زدن حتی برای چند سال ، اما من کافیه که پول داشته باشم میشم شنگول و منگول و پر انرژی و پر ایده و حالا دقیقا وسط این حال خوب یهو یه چیزی بشه باید کل حسابمو بدم صاحب خونه و باز خالی بشه ، نمیگم که خوب وسط کارم و دوبازه این پولو میسازم ادامه بده ، نه یهو تمام خلاقیت و حالم از بین میره و مدام شروع میکنم حساب کتاب
آخه این چه وضعیه ؟ بگین که درکم میکنین و شماها هم همینین
دلم می خواد باشه کسی که حس کنم مثل من تمام روح و روانش با عدد حساب بانکیش هست که آروم و خوشحاله یا گودزیلای گریه ای میشه .