Sina.M
Sina.M
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ سال پیش

من به چی معترض ام؟

بزارین اول یکم از خودم تعریف کنم. وی در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. بچه سر به راهی بود که تا قبل از ورود به بازار کار فقط سرگرم درس خواندن بود. از زندگی راضی بود. فیلم میدید، ورزش میکرد و مشغول به گذران عمر بود.

خب چه مرگت بود؟ آبت نبود، دونت نبود؟

تا چند سال پیش هیچ مرگم نبود. داشتم کار میکردم، یکم خرج بود، یکم پس انداز و یکم هم سرمایه گذاری. اوقات فراغتم هم به خوندم در مورد سرمایه گذاری میگذشت. میخواستم یه زندگی آروم داشته باشم. بالاخره قرار بود من هم یه روزی چشمم به چشم یکی بیوفته و دیگه نخوام چشمام کس دیگه ای رو ببینه. زندگی من باید تا زمانی که این اتفاق میوفتاد، میوفتاد روی غلطک.

غضه از جایی شروع شد که غلطک افتاد روی ما. جایی که مجبور شدیم دنبال منبع هر حرفی بریم. وقتی که اعتماد ما از خیلی منابع سلب شد. زندگی سخت تر شد. چیزایی که به چشم میدیدیم تحریف میشدن و کسی نبود که حرف ما رو بشنوه.

از حق نگذریم. چند سال قبل تر هنوز روزنامه هایی بودن که میتونستن دولت رو نقد کنن. دستشون برای زدن تیترهای زرد باز نبود، زیادی جلب توجه میکرد، اما گاهی میشد چند خطی پیدا کرد که مزه تلخ حقیقت بده. چند خطی که برای باور کردن باقی روزنامه کافی بود. روزنامه ها کم کم بسته شد؛ منابعم ته کشید و اعتمادم خشک شد.

این اتفاق برای منی که تشنه اطلاعات بودم سخت بود. احساس میکردم سرم رو کردن زیر آب. یه چیزایی میدیدم، یه چیزایی هم میشنیدم اما آیا حقیقت بودن؟ با فشار بی اعتمادی باید چیکار میکردم؟

تا اون زمان که خفه نشدی، بعد از اون هم خفه نمیشدیا

اون زمان اخبار کذب زیاد بود. دیدن اخبار و خوندن در مورد جهان اطرافم برام جذاب بود، اما من که سیاسی نبودم. اخبار میتونست محدود به نتایج فوتبال بشه و من هم قسمتی از کنجکاویم رو به ورزش منعطف کنم.

خودم رو بیشتر درگیر کار کردم. سنم داشت میرفت بالا و طبیعی بود که کم کم از ریخت و قیافه بیوفتم. اعتراضی نبود؛ من داشتم آینده رو میساختم. آینده ای که قرار بود توی اون خوشبخت باشم و دغدغه زندگیم بشه پیدا کردم بستنی مورد علاقه دختر کوچولوم. باید برای رسیدن به اون روز تلاش میکردم.

شیب تورم نسبتا قابل پیشبینی بود. میدونستم که میتونم با بیشتر کار کردن، ترفیع گرفتن و بهینه کردن سرمایه گذاری هام از تورم جلو بزنم. من از قشر مرفه جامعه نبودم، برای داشته هام جنگیده بودم و بعد از این رو هم باید میجنگیدم.

خب؟ شمشیرت شل شد که زبونت باز شد؟

شیب تورم رفت بالا، حقوق ما نرفت، صنعت ایستاد و سرمایه ما ضربه خورد. من داشتم تلاشم رو برای به حرکت درآوردن اقتصاد کشورم هزینه میکردم. این کار ظلمی در حق من بود؟ هنوز نه. نیاز داشتن به وام 18 درصد برای سر و سامون دادن به وضعیت هم ظلم نبود. حساب کردن سودش و سهمی که از درآمد من باید به جیب بانک میرفت ظلم بود! بانک اسلامی بود، درصد هاش اسلامی نبودن، حتی انسانی هم نبودن.

سرمایه گذاری که ماسید گفتیم لااقل پس انداز داریم. از شکم خودمون زدیم، از تیپمون زدیم، از تفریحمون زدیم و قراره بالاخره یه جایی به دردمون بخوره. ته مونده سرمایه رو با پس انداز جمع بزنیم تا لااقل یه خونه نقلی خارج از شهر بخریم تا ببینیم خدا چی میخواد.

نشد! قیمت هر متر خونه با قیمت خونه تو جاهای مناسب ترکیه، بعضی کشورهای اروپایی و حتی بعضی جاهای آمریکا برابر بود. حساب کردم و دیدم با احتساب شیب تورم هیچوقت نمیتونم خونه بخرم. ای مرگ بر آمریکا!

قرار نبود شیب تورم بیاد پایین. تو ایران هیچ چیز پایین نمیاد. این رو از 10 - 11 سالگی یاد میگیریم و میدونیم که ممکنه گرون بشه و ما یاد بگیریم که به اون وسیله نیازی نداشته باشیم.

گرونی برای بقیه نبود؟

تورم که اومد بالا، گرونی پای ما رو هم گرفت. گذران زندگی میکردیم اما دیگه نمیشد ندید. دشمن های خارجی داشتن داخل ایران اغتشاش میکردن و همین قضیه داشت روی همه چیز تاثیر میذاشت. همه چیز دست به دست هم میدادن تا از زندگی معمولیم دورتر بشم. شخصیتی که سال قبل داشتم به نظرم ساده لوح میومد؛ مگه میشه با کار کردن به جایی رسید؟

نشستم پای حرف بقیه. بیشتر زندگی من سر کار میگذشت اما با این وضعیت گاهی وضع کار هم خوب نبود. چیزهایی که دیده بودم رو بقیه هم میدیدن. احساسی که من الان داشتم رو بقیه هم داشتن. مثل تله پاتی بود. شایدم یه بیماری واگیر که همه ما داشتیم؛ همه ما داشتیم امیدمون برای فردای بهتر رو از دست میدادیم.

شرایط همه ما تقریبا برابر بود؛ منی که تحصیل کرده بودم و در ذهن خودم قرار بود روزی سرمایه دار بشم، کسی که در بازار شاگردی کرده بود و قرار بود بازاری بزرگی بشه و کسی که در املاک پدرش مشغول بود. تمام ما حس بدی داشتیم، انگار چیزی درون ما در حال پوسیدن بود.

خب؟

همه چیز عجیب بود. یک جای کار داشت میلنگید. یه توطئه دشمن به تازگی خنثی شده بود اما شرایط خوب نبود. دشمن کارش رو خوب بلد بود و بعد از هر بار توطئه کردنش قیمت همه چیز میرفت بالا، کلی وسیله کمیاب میشد ولی روزنامه ها از پیروزی های بزرگ و افتخار آفرین تیتر میزدن. بهشون اعتماد نداشتم اما وقتی از جلوی دکه ها رد میشدم، یه نیم نگاهی به تیترهاشون میکردم.

داشتم به این وضعیت عادت میکردم. میتونستم شدت تورم در سال های آینده رو پیش بینی کنم و با خریدن هر چیزی، قسمتی از ارزش پولم رو حفظ کنم. پس انداز کردن خیلی بهم ضربه زده بود. گاهی فکر میکنم اگه اون روزا به جای پس انداز عنبر نسارا میخریدم، ارزشش از ریال و سودش از پس انداز بیشتر میشد.

برگشتی به شرایط عادی؟

تورم که شیب منطقی به خودش گرفت (بعدها فهمیدم که تورم بااااید خطی بره بالا نه مثل ما نمایی) فکر کردم که اوضاع تحت کنترله. البته قرار نبود هیچوقت صاحبخونه بشم اما هنوز هم میتونستم ازدواج کنم و سالی یکی دو بار مسافرت برم. قرار بود همینجوری سر کنم تا دخترکم بره دانشگاه و زندگیم کامل بشه. از اون زندگیایی که ننه باباهامون برامون آرزو میکنن.

با یه حساب کتاب سرانگشتی دیدم که این شرایط عادی، یک لول پایین تر از شرایط عادی قبله. هنوز هم از بقیه بیشتر پول درمیاوردم، بیشتر پول داشتم اما فاصله ام با چیزایی که میخواستم بیشتر شده بود. حس میکردم بیشتر از قبل پوسیدم اما هنوز امید داشتم. قرار بود بالاخره همه چیز درست بشه. حق من این نبود. همه میگفتن قراره درست بشه.

زندگی ما از برنامه ریزی برای آینده به سیستم من بدو تورم بدو رسیده بود. تلاشی که میکردم در جهت اشتباهی بود. داشتم الکی زور میزدم و قرار نبود از حقوق و اضافه کار آبی برای ما گرم بشه. نه میشد پس انداز کرد و نه جایی برای سرمایه گذاری بود. همین که نزاریم پولمون از ارزش بیوفته کلی انرژی ازمون میگرفت.

پس اینجا تصمیم بود که تصمیم به اغتشاش گرفتی و آب به آسیاب دشمن ریختی؟

متاسفانه یا خوشبختانه نه. متاسفانه چون که اگه من و امثال من جزوی از مردم بودیم شاید شرایط الانمون بهتر بود. خوشبختانه به خاطر این که اون زمان عصبانی بودیم و دیگر هیچ. ما جزو دسته‌ی هیچ ها بودیم و قرار نبود هیچ وقت چیز دیگه ای باشیم. این حقیقت محض بود؛ اما هنوز وطن پرست بودیم و قرار نبود آب به آسیاب دشمن بریزیم.

البته تعریف دشمن یکم عجیب بود. از برخی جهت ها کمی غیر منطقی بود. ما قرار بود اسرائیل رو تا 25 سال آینده از روی زمین محو کنیم. آمریکا هم پیمان اسرائیل بود. آمریکا به ما اسلحه نمیداد. پس آمریکا هم دشمن بود. این که چرا اسرائیل دشمن ما بود هم یک سوال بود، اما خب، ما رو چه به سیاست.

تصمیم گرفتم در مورد اقتصاد بیشتر بخونم. دیگه قید اخبار ورزشی و دیدن فوتبال و ورزش و خیلی چیزا رو زده بودم. از این شرایط خسته بودم. از احساسی که داشتم متنفر بودم. انگار از درون داشتم مچاله میشدم. انگار همیشه خدا داشتم گریه میکردم اما نه اشکی بود و نه صدایی. یه حسی بود مثل فلاکت؛ انگار تو اوج جوونی منتظر مرگم. حتی به خاطر داشتن این احساس هم از خودم متنفر بودم.

با ساختارهای اقتصادی کشورهای مختلف آشنا شدم. سیستم های بانکداری رو مطالعه کردم. از مقایسه کردن ها خوشحال نبودم اما چیزهایی که یاد میگرفتم طرفداران زیادی سر میز ناهار داشت. این که فلان کشور وام بدون سود میده یا نرخ تورم فلان کشور سال گذشته منفی بوده. قیافه هایی که میدیدم پر از امید بودن. چند ثانیه حالشون بهتر میشد و من هم از همین حس حیرت و شگفتیشون احساس خوبی میگرفتم.

پس به خاطر سیستم بانکی اعتراض داشتی؟

من اهل وام نبودم اما خیلیا رو میدیدم که میگفتن اگه وام نداشتم همین الان از این شرکت کوفتی میزدم بیرون و یه کار بهتر پیدا میکردم. من هم میدونستم اون بیرون کار هست. به شکل عجیبی همیشه برای بیشتر کردن مهارت هام وقت پیدا میکردم. درسته شبیه زامبی شده بودم، اما قرار بود که راه حل این مشکل رو پیدا کنم. ایلان ماسک هم قبل پولدار شدن کچل بود، این چهارتا مویی که داشت میریخت مشکلی نبود. زیر چشم هم که قرار بود با استراحت خوب بشه.

سیستم بانکی برای من مهم نبود. من داشتم ترفیعم رو میگرفتم. گاهی حتی تشویق هم میشدم و تیممون پاداش هم میگرفت. این شرایط من با دور شدن از اهدافم اصلا منطقی نبود. بررسی سیستم اقتصادی دردی از من دوا نکرد. حتی با این سیستم داغون هم باید اقتصاد کم کم بهتر میشد. حداقل باید شیب تورم میشکست و مجال میداد تا نفسم رو تازه کنم. هنوز هم یه جای کار میلنگید.

پیوند بورس و سیاست و حرف هایی که پشتش بود باعث شد تا یه سری به دنیای سیاست بزنم. سیاسی نبودم اما میخواستم مطمئن بشم که دولت پشت ماست، نه که مثل خورشید پشتش به ما باشه. مطمئن نشدم.

هر چی بیشتر خوندم و بیشتر فهمیدم همونقدر بیشتر ناامید شدم. افراد زیادی رو میدیدم که باید کار خاصی رو انجام بدن اما نمیدادن؛ مثلا همین مجلس. گفتم حاجی از ماست که در ماست. من دیگه به اینا رای نمیدم.

تموم نشد تحقیقاتت؟

یه عمر بود که داشتم با تصوراتی که از اطرافم داشتم زندگی میکردم. قرار نبود یهو بزنم زیر همه چی. باید درست تحقیق میکردم، به فضا مجازی اعتماد نمیکردم و با بیشتر کردن شناختم از یک حوزه، در مورد مسائل مربوط بهش نتیجه گیری میکردم. (عجب حوصله ای داشتم خداوکیلی!)

رسیدم به یه نقطه عجیب. چیزی که خیلیا در موردش داشتن صحبت میکردن. حرف جدیدی نبود، اصلا هم جدید نبود. چرا بچه‌های مسئولین ایران نیستن؟ مگه آدم چیزی غیر از خوبی برای بچه هاش میخواد؟

پیش خودم گفتم برم مطرح کنم. خب پیش کی؟ اصلا اگه من یه سوال داشته باشم باید از کی بپرسم؟ مگه من از ملت شریفی نیستم که 22 بهمن میاد میزنه تو دهن آمریکا، خب یه سوراخی بزارین که غیر از 22 بهمن هم صدامون به گوشتون برسه. البته اگه اون موقع هم برسه!

چرخید روزگار و رسید به مهسا امینی. اتفاق عجیبی بود. هنوز سیاسی نبودم. هنوز برام عجیب بود. رفتار گشت ارشاد انسانی نبود. این کار اسمش ارشاد نبود. بی رحمی بود. منتظر بودم که یه مسئولی یه حرفی بزنه اما نزد.

آقایان امام جمعه این حرکت رو تایید کردن و من هم همراه خیلیا دیگه از صمیم قلب ناراحت شدیم. تشییع جنازه عجیب بود؛ حرکات امنیتی عجیب تر.

مردم به نشانه اعتراض اومدن بیرون. گفتیم چهار تا ترقه در میکنن میرن. یه چند تا که خودکشی! اتفاق افتاد زخم دل ما هم باز شد.

خب حرفت چی بود؟ چه اغتشاشی کردی؟

برام توهین آمیز بود که یه حرکت ساده در این حد سرکوب میشه. احساس دلمردگی میکردم. من دلم میخواست توی کشوری زندگی کنم که بچه مسئولین هم توش راحت زندگی کنن. شرایط طوری باشه که بشه کسی دلش نیاد بره. من آلمانی بلد بودم اما ازش متنفر بودم. انگلیسیم خوب بود اما فقط از نوشتنش لذت میبردم. من ریشه در این خاک داشتم، چرا وقتی دوس نداشتم باید جمع میکردم تا برم؟

اومدم تو خیابون. گفتم حرفم رو میزنم. چند نفر بودیم تا اگه کسی طوریش شد یا اصلا زیر دست و پا موند کمکش کنه. بی دست و پا نیستیم اما خب، خیلی ساله که پشتمون فقط به هم گرمه. مامور اولی که ما رو دید یه نگاه چپ حواله ما کرد. یکی دیگه اومد جلو و گفت متفرق شین.

گفتم دایی ما حرف داریم. گفت دایی دایی نکن بیا اینجا حرفتو بگو. خلاصه که رفتیم اونجا اما کسی نبود گوش کنه. اونجا هم فقط صحبت کردن و شنیدیم؛ مثل کل این سال ها.

اومدیم بیرون بهمون گفتن اغتشاشگر. دااااایییییی اغتشاش چیههههههههههههه؟ یه پرونده هم زدن برامون، چون خواستیم صحبت کنیم. خیلی هم عالی.

دیدم همونا که قبلا اغتشاشگر بودن هم مثل ما بودن. در حق اونا هم ظلم کردیم. گناه اونا این بود که کارد زودتر به استخونشون رسیده.

امید آخرین چیزیه که میمیره؟

آره. بدترین چیز در مورد این جمله اینه که همه چیز قبل از امید میمیره. تو میبینی که احترامت، اعتقادت، اعتمادت و خیلی چیزای دیگه میمیره اما هنوز سرپا هستی. حس بدیه؛ انگار تیر باران شدی اما فقط نمردی. شاید حس کنی که از درون مردی. احساسی که از درون در حال خوردنت بود کل وجودت رو میگیره و هر دو به امید چشم میدوزین.

مرد؟

گفتم اینطوری نمیشه. خیلیا هستن که از درون مردن اما هر روز بلند میشن و میجنگن. من هنوز همون جنگجوی دیروزم. من بیدی نیستم که با چند تا درصد و چند تا نمودار بلرزم. قراره درست بشه. باید یه جای یه کسی باشه که به جای من، این احساس لعنتی رو سرکوب کنه. من فقط حقم رو میخوام.

از دید بزرگ نظام، من فقط یه اغتشاشگر بودم. مثل همونایی که قبلا بودن. شاید حتی دشمن تر!

گفتم قانون سمت منه! اما من فقط یه اغتشاشگر با پرونده سیاسی بودم. هیچ مزیتی شامل حال من نبود. شاید حتی از دید قانون من یک دشمن بودم، یا حداقل عامل دشمن!

من رفته بودم تا بگم دارم توی این کثافت خفه میشم. نمیشه که بدتر از این بشه. به طرز عجیبی بدتر شده بود.

از دریچه امیدم به منتخبین مردم نگاه کردم. با بچه های خارج نشینشون نیازی به اصلاح شرایط داخل نداشتن. عمری ازشون گذشته بود و قرار نبود با این همه دارایی اتفاقی براشون بیوفته. چند وقتی درویشی سر میکردن تا دختر کوچولوهاشون بزرگ بشن، دانشگاه برن و بالاخره صاحب نوه بشن.

تصوراتم از خونه ام، زندگیم، همسرم و دختر کوچولوم که بغل کرده بودم مثل شن ریخت روی کفشام. کل زندگی اطرافم ریخت. من بودم و یه صحرا شن. من به این صحرا معترض بودم.

سئوکار و نیمچه نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید