کتاب «اگر خورشید بمیرد» دفترچه خاطرات یک سال زندگی فالاچی در جهان و زمانی دیگر است؛ زمان بیماران تکنولوژی، زمان پیشرفت و امید به گشودن مرزهای جدید، مرزهای آسمان. زندگی در میان انسانهایی که شغلشان تسخیر فضا و فتح آینده است برای کمک به توسعه تکنولوژی و ارزش بخشیدن به جنبه سیاسی رقابت فضایی بین قدرتهایی مانند ایالات متحده آمریکا و روسیه. اما با نزدیک شدن به آنها، لایههای زیرین روحشان را چنان عمیق میخواند و میشناسد که غبطهها، حسهای درونی و قدرتی را که میخواستند به معرض نمایش بگذارند، کشف کرده و به ما نشان میدهد.
این کتاب، خاطرات یک عدم تفاهم سرشار از عشق بین نویسنده و پدرش است. برقراری سخت ارتباط میان دو جهان، یکی از آن کسی که با اعتماد به آینده مینگرد و میخواهد به سوی ستارهها پرواز کند و دیگری دنیای کسی که ترجیح میدهد ریشهاش را در سنتها و در طبیعتی که میشناسد، نگه دارد و آلوده کارهای خطرناک و بیهوده نشود.
از یک سو کودکی را می بینیم که ستارهها و سیارهها را باور دارد، از سوی دیگر بزرگسالی که اعتقادش به زمین است. اما فالاچی کودک دائما در شک است که نکند حق با آن شکارچی باشد که این قدر به زمین و دشتها وابسته است. او که با لهجه تسکانیاش مرتب تکرار میکند:«رفتن به ماه به چه دردی می خورد؟ آدمها همیشه همان مشکلات را خواهند داشت، چه روی کره زمین چه روی ماه. همیشه بیمار و همیشه بدجنس خواهند بود، چه روی زمین چه در ماه.»
هر انکار قاطع پدر یک درد است، بنابراین هر صفحهای که برای متقاعد کردن او نوشته شده در واقع برای دادن اطمینان خاطر به خودش و این که حق با خودش است، نوشته شده تا ایمانش به آن پیشرفت را از دست ندهد؛ پیشرفتی که در طول سفر بین کالیفرنیا و فلوریدا، بین تگزاس و نیویورک، پیش رویش نمایان می شود.