
روزها میگذرند و کارها انجام میشوند.
پروژهها، وظایف، تماسها، تصمیمها؛
همه در حرکتند، اما آدم گاهی متوقف میشود و میپرسد:
«معنای این همه چیست؟»
«چقدر از این کارها واقعاً ارزش دارند؟»
گاهی پاسخ پیدا نمیشود.
چون ارزش، همیشه در بیرون نیست،
نه در تحسین دیگران، نه در نتیجهای که دیده میشود،
نه در تیکهای لیست کارها.
بخشی از ارزش،
در همان چیزی نهفته است که آدم به آن اضافه میکند،
یا در حس رضایتی که شاید خودش هم نفهمد.
اما وقتی این حس هم کمرنگ میشود،
کارها تبدیل به حرکتهای تکراری میشوند،
حرکتهایی که نه خوشایندند، نه پرمعنا،
و آدم فقط ادامه میدهد،
مثل کسی که مسیر را بلد است اما مقصد را گم کرده.
تلخترین بخش این ماجرا،
این نیست که کار بیارزش است،
بلکه این است که آدم نمیتواند مطمئن باشد
چه چیزی ارزشمند است.
چه چیزی از تلاشهایش باقی میماند،
چه چیزی در جهان ردپایی میگذارد،
و چه چیزی فقط در همین لحظه ناپدید میشود.
و باز هم این سؤال مطرح می شود :
«من دارم چکار میکنم؟»