
زندگی مجموعه ای از لحظات ناتمام است.
کارهایی که شروع کرده ایم و رهایشان کرده ایم،حرف هایی که نگفته مانده اند، رویایی که هنوز شکل نگرفته، همه و همه در گوشه ای از زمان خاک می خورند.
گاهی می ایستی و به عقب نگاه می کنی، می بینی که روزها از دست رفته اند، و تو هنوز در همان نقطه ای که سالها پیش بودی، حیران و سرگردان، ایستاده ای.
ناتمام بودن، درد دارد و شیرینی.
دردش از حسرت است، از اینکه می دانیم زمان می گذرد و ما هنوز به خواسته هایمان نرسیده ایم.
شیرینی اش در امید است، در همان امکان ادامه دادن، در همان فرصت هایی که هنوز باقی مانده اند، هرچند کوتاه و اندک، اما زنده و دردسترس.
ناتمام بودن، بخش بزرگی از ماست.
و شاید زندگی، دقیقا همین ناتمام هاست.