در تلاش برای برنامهنویس شدن
کلکسیون کابوسها (داستان کوتاه)

طبق عادت قدیمیاش قسمت پایین خودکار را گرفته بود و آن را با عصبیتی تیک مانند، آونگوار تکان میداد. به کاغذ کوچکی که از دفترچهی قدیمی سبزرنگ کنده بود و خطهای آبی آن بر دو خط حاشیهی صورتی ناشیانه عمود شده بود در انتظار ایدهی تازهای مینگریست. گویی از آن خطهای خالی الهام میگرفت.
خودکار را بر روی کاغذ سراند و با ظن به این که جملهاش به اندازهی کافی مناسب نیست نوشت: «سلام غریبه.»
اجازه داد که ضمیر ناخودآگاهش ادامهی جملات را بر روی کاغذی که هر آن بیم اتمام آن میرفت بنویسد:
«من تنها هستم. آن قدر روزی که پدر و مادرم را برای آخرین بار دیدم دور است که انگار چیزی به جز خیال و توهم نیست. آن قدر اتفاقات را مرور کردهام که دیگر حتی خودم هم به خاطر ندارم دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. تنها چیزی که میدانم این است که من تنها هستم.»
اشکهای مزاحمی را که بغض و درد گلویش را کاهش میدادند پس زد و ادامه داد:
«من فقط یک دفترچه از آنها دارم. انگار دفترچهی مادرم بوده است. احساس میکنم که یک روز من برای مادرم شماره تلفنی را از روی آن میخواندهام و او به کسی تلفن میزده است.
هر بار که من از کتابخانهای که تو هم عضو آن هستی کتابی میگیرم، برگهای از آخر آن دفترچه میکنم و در آن بخشی از درددلهایم را به غریبهای که نمیشناسم مینویسم و در لای کتابی که به امانت گرفتهام میگذارم. حتی بیشتر اوقات کتاب را هم نمیخوانم. من فقط به همین قصد کتاب میگیرم.»
پرتوهای خورشید تازه طلوع کرده که از پنجرهی روبهروی اتاق به چشمان تازه به اشک نشستهاش میتابید بر آزاردهندگی اشکهای جمع شده در بینابین مژههایش میافزود. کمی دیگر نوشت. طوری که کاغذ رو به اتمام بود و به نوشتن مورب در حاشیههای آن روی آورده بود. برگه را تا کرد و در میان یکی از کتابهای قطور به امانت گرفته شده از کتابخانه گم کرد.
آفتاب بیرمق، اما تابان اول پاییز خنکای بامداد را خنثی میکرد. در کوچهای راه میرفت که در آن هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. برگ درختان تازه شروع به زرد شدن کرده بودند و صدای مدرسهای از دور میآمد.
راه کتابخانه را در پیش گرفته بود و این از معدود لحظاتی بود که احساس خوشایندی داشت. این کار باعث میشد که غمش را حداقل تا زمانی که نامهی بینشان دیگری بنویسد تا حدی فراموش کند. به خاطر نمیآورد که اولین بار چه زمانی این کار را انجام داد. حتی نمیدانست که ایدهی این کار چگونه به ذهنش رسید. جایی از اعماق ذهنش به او میگفت که در یکی از کابوسهای همیشگیاش این کار به او الهام شده است.
تنها چیز ناراحتکننده در این میان، کتابدار پیر و بدخلق کتابخانه بود. هیچوقت از کتابدار خوشش نیامده بود، از چشمان بزرگتر به نظر آمدهاش از پشت عینک ته استکانی و دستان رعشهدارش. کتابدار را مظهر نفرت میدانست. دنیای او کوچکتر از آن بود که آدمهای منفور دیگری پیدا کند.
به خیابان اصلی رسید. از کنار دکهی روزنامه فروشی که همیشه صدای رادیوی آن شنیده میشد و بر روی دسته روزنامههای ناخواندهاش تکه سنگهایی میگذاشت که مبادا باد هوس خواندن آنها را بکند گذشت و به ساختمان اصلی کتابخانه وارد شد.
آن روز برای اولین بار بود که احساس خوبش با اتمام نوشتن نامه تمام نشده بود. با خوشحالی عجیبی که خودش هم دلیل آن را نمیدانست به سمت پیشخوان جلوی کتابدار رفت. کتاب را با انزجار تحویل داد و در انتظار کتاب جدیدی که هنوز چند لحظه هم از دیده شدن برگهاش در برگهدان کتابخانه نگذشته بود لنگ زدن پیرمرد را نگاه کرد. پیرمرد در بین قفسهها ناپیدا بود.
از کتابخانه بیرون آمد. پیرمرد این دفعه کمی بیشتر طولش داده بود و این کار باعث از بین رفتن احساس خوبش شده بود. رفتار او، لخلخ زدنهایش، صدای نجوا مانند و شرارتی که به مثابهی حلول شیطان در آن جسم نحیف در چشمانش میدید او را از هر چه کتابدار روی کرهی زمین بود متنفر کرده بود. برای این که مبادا کتابدار متوجه نامهی بین کتابها شود هر روز کتابهای قطورتری را به امانت میگرفت.
به خانه رسید و از پلههای سنگیای که بین آنها هیچ چیزی نبود و از لای آنها میشد فضای زیر پا را دید و زمانی که از ارتفاع میترسید از بالا رفتن از آنها هراس داشت بالا رفت و کلید را در قفل چرخاند و وارد هال خانه شد. خانهی مطرود و متروکی که در عین بزرگی در آن گرد مرده پاشیده بودند و گویی نفرین تمام صاحبان آن خانه به دنبال آخرین وارث آن بود. خانهای که حاضر بود تمام آن را بدهد و در عوض چند لحظه جای آن پایین شهریها باشد. همیشه آرزو داشت در خانوادهای پرجمعیت، هر چند فقیر به دنیا آمده بود تا برای یک شب هم که شده حکایت شب یلدا و هندوانه و آجیل و قصه گفتن بزرگترها را به چشم میدید. آن قدر تصور چنین خوشبختیای را دور از ذهن میدید که در وجود خارجی آن تردید داشت.
خسته و آزردهدل بر روی تخت خوابی افتاد که ملافهی آنکادر شدهاش بر اثر شدت ضربه بیرون زد. تصویری گنگ به ذهنش تلنگر زد که مادرش در کودکی بر سر این رفتار دعوایش کرده بود. اما آن را ندیده گرفت. بعید نبود که ذهن خالی از خاطرهاش به عنوان مرهم قصهسرایی کند. چشمهایش را بست و در تلاش برای فراموش کردن آن توهم به خوابی پر از کابوسهای تکراری فرو رفت.
با صدای فاختهای که لانهاش را بر روی آنتن همسایهی روبهرویی ساخته بود بیدار شد. اشکهای خشک شده در لای پلکهایش باز کردن چشمانش را کمی سخت کرده بود. زمستان طولانی آن سال طلوع خورشید را به تعویق انداخته بود. متوجه لایهای از یخ روی پنجره شد که احتمال میداد آن قدر نازک باشد که گرمای سرانگشتی برای آب کردنش کافی باشد. در گرگومیش آن روز که نور محوی را به اتاق میبخشید تصویر مبهمی از خود را در آینهی سنگی روی میز آرایش که اصلاً با آن هارمونی نداشت دید. چشمانش بیدلیل پف کرده بودند. باز هم مثل همیشه یادش نمیآمد قبل از خواب بر سر چه چیزی گریه کرده است. با آن که هوای آن روز دلپذیر بود اما چون همان احساس بدی را داشت که تنها با نوشتن نامهی بینشان دیگری التیام مییافت، از آن لذت نمیبرد. مدت زیادی بود که به کتابخانه نرفته بود و تاریخ تحویل همهی کتابهایش قریب به یقین گذشته بود و این ممکن بود خشم کتابدار را برانگیزد.
در کابوسی که تا چند لحظه پیش میدید برف سنگینی میآمد و او در حال کشیدن سیگاری بود که انگار تمامی نداشت و با کام گرفتن تنها بر طولش اضافه میشد. تعبیر برف و سیگار هر دو غم شدید بود و او از چنین تعبیری هیچ تعجبی نداشت.
به کتابهای قطور روی میز آرایش که انجام آن کار را برایش وسوسه میکردند فکر میکرد که تصمیمش نهایی و بلند شد.
بدون روشن کردن برق اتاق، بدون خوردن صبحانه و بدون تکتک آن کارهایی که باید قبل از شروع روزش آنها را دانه به دانه و به دقت انجام میداد بر روی صندلی بدون تکیهگاه روبهروی میزی نشست که آینهی آن دیوار مقابل آینه را که کاغذ دیواری گرانقیمت، در عین حال قدیمی و پوسیدهای داشت نشان میداد. بالاترین کشوی میز آرایش را بیرون کشید و خودکاری بیرون آورد. بعد دفترچهی سبزرنگ را که چند برگی بیشتر از آن نمانده بود را از روی چند بسته قرص تاریخگذشتهی موجود در کشو برداشت و برگهای از آن کند که به زردی و پوسیدگی میزد.
چند لحظه فکر کرد اما هیچ چیزی برای شروع نامه به ذهنش نرسید. مغموم از این که دیگر نمیداند چگونه باید شروع کند و نامهای بنویسد که شک داشت آیا هرگز خوانده میشود یا نه یکی از کتابهایی که از کتابخانه گرفته بود را برداشت و بیهدف شروع به برگ زدنش کرد.
کتابی دربارهی عرفان بود. در چند صفحه از آن اشعاری از حافظ نوشته و با زبان شیوایی تفسیر شده بودند. بی آن که گذر زمان را حس کند مدتها در خواندن آن کتاب غرق شد. غمی که دیگر به آن عادت کرده بود و انگار همیشه چنگالش را بر گلوی او میفشرد کم و کمتر شد و تقریباً هنگامی که از جایی که تصادفی کتاب را شروع به خواندن کرده بود به اواسط آن رسید دیگر چیزی از آن احساس بد بیدلیل در وجودش حس نمیکرد.
همین که به صفحهی بعدی رفت کاغذ سفیدرنگی را دید که با نهایت وسواس تا شده بود. با تعجبی آمیخته به هیجان که آیا این جوابی برای نامههایش است که همیشه روزی انتظارش را میکشید یا نه و یا تنها کاغذی است که در کتاب به جا مانده است تای کاغذ را باز کرد.
خط نستعلیق فوقالعاده زیبایی که با رواننویس آبی نوشته شده و در انتهای سطور رو به بالا میرفت به چشمش خورد:
«دخترم سلام.
میگویند آدمها روی کاغذ متفاوتتر از دنیای واقعی هستند. من از روزی که این شغل را انتخاب کردم به خودم قول دادم که روی کاغذ آدمی به مراتب بهتر از چیزی باشم که جبر جهان باعث شد باشم.
از اولین روزی که شروع به امانت گرفتن کتاب کردی متوجه نامههایی شدم که بین کتابها میگذاری. این شیوهای جالب برای درددل کردن بود که من با این که مدتی طولانی است که کتابدارم هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود.
این بار نوبت من است که درددل کنم. همسرم وقتی که دخترم هنوز به چهارسالگی نرسیده بود فوت کرد و من به تنهایی دخترم را تربیت کردم. آخرین باری که او را دیدم تنها چند سال از تو کوچکتر بود. بعد از آن ازدواج کرد و دیگر او را سالی یک بار هم نمیبینم. انگار که فراموش کردن من برای او خیلی آسانتر بوده تا فراموش کردن او برای من.
من تمام نامههایی را که نوشتهای نگه داشتهام. تمام غمهایی را که داری درک میکنم چون با تو احساس همدردی میکنم.
امروز که به کتابخانه آمدی دیگر اثری از پریشانی همیشگیات ندیدم و این را به فال نیک گرفتم و بالاخره تصمیم گرفتم که در جواب نامههایت یک بار نامه بنویسم. میدانم که آن قدر حواست جای دیگری است که اگر کتابی به جز آن چه که به من گفتهای برایت بیاورم متوجه نمیشوی. برای همین این کتاب را به تو امانت میدهم. این کتاب موردعلاقهی من است. کتابی که خواندن آن وقتی احساس تنهایی میکنم به من کمک میکند و همدم و مونس من میشود.
میخواهم بدانی که در این کتابخانه همیشه به روی تو باز است. به امید روزی که با تو رودررو صحبت کنم.
همیشه موفق باشی.
خدانگهدار.»
در زندگی یکنواختش تاکنون چیزی تا این حد غافلگیرانه تجربه نکرده بود. نامهای که در برابر خودش میدید باورکردنی نبود. امکان نداشت که آن کتابداری که بدون دلیل مظهر خباثت بود چنین کسی باشد.
از یک سو میخواست که برود و پیرمرد را با دیدی تازه بنگرد و از سوی دیگر نمیخواست هیچ چیز جدیدی را وارد زندگی فاسد از روزمرگیاش بکند. بالاخره تصمیم اول بر دیگری غلبه کرد. شاید دعاهایش اثر کرده بودند. شاید میتوانست جای دختر از دست رفتهی کتابدار را بگیرد.
با احساس عجیبی که برای اولین بار تجربه میکرد و به دلیل این که از جنس احساس خوشایندش هنگام نوشتن نامههای بینشان ولی قویتر بود حدس میزد شادی باشد پشت کاغذ نامهی کتابدار شروع به نوشتن آخرین نامهی بینشان کرد. اما همین که به اواسط آن رسید پشیمان شد. ترجیح داد که آن را شفاهی بگوید.
برای بیرون رفتن آماده شد. ولی هیچ عجلهای برای پس دادن کتابها نداشت. قصد امروز او از کتابخانه رفتن چیز دیگری بود. هیچ چیزی که ارزش هدیه یا یادگاری داشته باشد نداشت. در آخر گل رز قرمزی که آویزان خشک کرده و در کاغذ کادو پیچیده بود برداشت و به راه افتاد. بر خلاف همیشه که در راه کتابخانه به مسیری که میپیمود توجه کامل داشت این بار تنها به مقصد میاندیشید و به احتمال ترسناکی که ممکن بوده همان قضاوت کورکورانهای که از سیرت پیرمرد کتابدار داشته است دربارهی سایر آدمهایی که به دلایلی هم اکنون خارج از زندگیاش بودهاند نیز صادق بوده است.
در مسیر رسیدن به کتابخانه دیگر صدای فاختهها و مدرسهی دبستانی که کودکانش سروصدا میکردند و از دور صدایشان مبهم بود را نمیشنید. دیگر ردپای عمیشق را بر روی برفی که هر دم به وسیلهی برف ریزههای غبار مانند بر ضخامتش افزوده میشد و بدون چتر بودنش آزاردهنده نبود را نمیدید.
در ده متری درب ورودی ساختمان کتابخانه صحنهای را دید که با وجود بیش از حد تکراری بودنش هنوز هم جنبهی ترسناک خودش را حفظ کرده بود.
آمبولانسی که نور چراغهایش در هوای برفی آن روز جلب توجه میکرد و در عقب آن باز شده و در انتظار برانکارد حامل انسان نیمهجان یا جسدی بود.
دو مأمور آمبولانس با دستکشهای آبیخاکستریشان که خوب برایش آشنا بودند دوطرف برانکاردی را که پیکر نحیف روی آن با ملافهی سفیدی پوشیده شده بود حمل میکردند.
شکی برای هویت شخص روی برانکارد وجود نداشت. یک بار دیگر دیر شده و همه چیز از دست رفته بود. یک بار دیگر سرنوشت حوصله نکرده بود داستان تازهای بنویسد. دیگر فرصتی برای این که به پیرمرد بگوید که آن نامه را تازه امروز دیده است و اگر فکر میکرده او قهر کرده است اشتباه فکر میکرده وجود نداشت.
گل خشک شدهی در دستان از سرما لمس شدهاش بر روی برفهای گلی زمین زیر پایش افتاد و کابوس جدیدی به کلکسیون کابوسهایش اضافه شد.
پایان.
مطلبی دیگر از این نویسنده
دوباره وبلاگنویسی دفتر خاطرات دیجیتالیام میشود
مطلبی دیگر در همین موضوع
عکس داستانک(قسمت چهاردهم:ای کاش چهارمتر آخرم نخ بود!)
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
این ۱۵ کتاب را بخوان و خود را خانم یا آقای نویسنده صدا بزن!