اینجا تهران است؛ برجهای سر به فلک کشیده در سعادتآباد؛ مراکز خرید در شهرکغرب؛ آپارتمانهایی با لوکسترین امکانات؛ پاساژهایی با کالاهای گرانقیمت؛ چند دقیقه در این فضا قدم بزنید، انگار در جایی غیر از تهران قدم میزنید. حالا از آنجا نیمساعت رانندگی کنید؛ از شمالغرب تهران به جنوبیترین نقطه غرب تهران؛ شما الان در محله «شادآباد» هستید و صحنههایی کاملا متعارض با آنچه نیمساعت پیش دیدهاید، در انتظار شماست. نه از برجهای سر به فلک کشیده خبری است و نه از مراکز خرید آنچنانی. خانههایی که سقفشان حداکثر دو متر میشود، امکانات اولیه زندگی را هم ندارند؛ چند دقیقه قدم بزنید؛ یا شهری که نیمساعت پیش در آن قدم زدهاید تهران نبوده یا شهری که الان در آن قدم میزنید.
محلهای که بیشتر از اینکه محلی برای زندگی باشد، محلهای صنعتی و تجاری است. گاراژهایی که از آنها ماشینهای سنگین بارگیری میشوند و بیرون میآیند. از دل «شادآباد» که عبور کنید، به میدانگاهی میرسید که مرکز مخابرات منطقه در آنجا قرار دارد. کمی جلوتر از مرکز مخابرات، در کنار بلوار اصلی، چند نوجوان مشغول بازی هستند. نزدیک جایی که بچهها مشغول بازی هستند، دری باز است؛ آنجا محل زندگی حدود 60،70 نفر است؛ آنها از 12-13 خانواده تشکیل شدهاند.
دوردور با سهچرخه
12-13 خانواده آنجا هستند، با بچههای قدو نیمقد. درون حیاط یک کوچه است؛ کوچه که نه، محوطهای که بین دو ردیف اتاقکها فاصله انداخته. یکی، دو درخت سایهبانی درست کردهاند؛ کمی جلوتر از سایهبانهای طبیعی، یک سینک ظرفشویی قرار دارد؛ دو ضلع از آن با سنگ محاصره شده و یک شیر آب روی آن است. هم آبخوری محسوب میشود و هم محل شستوشوی دست و صورت و هم محل شستن ظرفها. همان وسط، طنابها از این سو به آن سو کشیده شدهاند؛ مانند کاموایی که گره خورده است. کارکرد این طنابها پهنشدن لباسهای شستهشده روی آنهاست. مگسها در رفتوآمد هستند؛ کسی هم کاری به آنها ندارد؛ انگار عادی است.
وسط محوطه یک پسربچه سه، چهارساله سوار سهچرخه مستهلکی شده و دوردور میکند؛ البته با پای برهنه و بدون هیچ پوششی؛ دوردورکردن او هیچ شباهتی با دوردورکردنهای نیمساعت آنسوتر از آنجا ندارد. آنجا با ماشینهای میلیاردی و کفشهای برند دوردور میکنند؛ اینجا با سهچرخه خاکگرفته و پای خاکی و گلی.
اغلب مهاجر هستند؛ تعدادی از استان گلستان آمدهاند و تعدادی از شهر زابل در سیستانوبلوچستان، برخی خانوادهها هم از اتباع افغانستان هستند.
2 میلیون؛ ماهی 220 هزار تومان
دو طرف، اتاقهایی کوچک قرار دارند؛ با کمترین امکانات. حتی در هم ندارند؛ بهجای در، پردههایی مستهلک آویزان کردهاند. در این اتاقهای نمور و بدون پنجره، برای رسیدن هوا و دیدن نور، تنها راه همین است که بهجای «در» از پارچه و پرده استفاده کرد تا هم هوا رد شود و هم حالت توری داشته باشند. نمای اتاقها کاهگل است و بعضا یک کمد هم کنار درِ ورودی اتاق. اتاقها کمترین امکانات رفاهی را دارند؛ با محاسبه چشمی، حداکثر مساحت هر اتاق 12 متر است؛ البته شاید اتاقها بزرگتر بوده باشند، اما ساکنان برای همین اتاقها باید 2 میلیون تومان پول پیش بدهند و ماهی 220 هزار تومان اجاره؛ رقمی که خیلیهایشان از تأمین آن درمیمانند. شاید برای آنها که نیمساعت با «شادآباد» فاصله دارند، این رقمها پولی نباشد؛ مثلا برای آنها میشود یک لباس یا یک کفش.
اما یک نکته روی این اتاقهای کوچک جلب توجه میکرد؛ روی بام کوتاه بیشتر این اتاقها، دیش ماهواره خودنمایی میکرد.
دستشویی مشترک
وقتی از نبود امکانات سخن گفته میشود، شاید برخی فکر کنند نبود پنجره یا اتاق بدون در، از مصادیق نداشتن امکانات است؛ هرچند آنها هم در نوع خود کمبودی چشمگیر است، اما این 60،70 نفر یک حمام و یک دستشویی مشترک دارند و همه باید از آن استفاده کنند؛ این مورد یکی از مهمترین مصادیق فقر امکانات در این محل است.
صاحبخانه خودش را نشان نمیدهد، میگویند همان جاها زندگی میکند؛ البته اهالی میگویند آنجا در طرح فضای سبز شهرداری برای توسعه پارک روبهروی خانههایشان قرار دارد؛ یعنی اگر طرح اجرائی شود، باید با همان اتاقهای اجارهای هم خداحافظی کنند.
مردهای آنجا شغلهای متفاوتی دارند؛ از تراشکاری گرفته تا جمعآوری ضایعات، کارگر پیمانی شهرداری، موتوری، کارگر روزمزد و البته بیکار.
تحصیل؟ تا پنجم
در بین بچهها بودند کسانی که رنگ دفتر و کتاب را هم تا به حال ندیدهاند؛ هرچند بچه محصل هم دیده میشود. اما سنت در بین آنها اینگونه است که به قول خودشان حداکثر تا کلاس پنجم یا ششم تحصیل میکنند و پس از آن به بازار کار میپیوندند. البته نه جهت کسب درآمد برای خودشان؛ بلکه برای کمک حال خانواده شدن. چند بچه آنجا با همان سن و سال کودکیشان در دسته کودکان کار محسوب میشوند؛ یکی فال میفروشد و دیگری آدامس. اما برخی دیگر را خانوادهها هر جور که شده اجازه نمیدهند از الان کار کنند.
روز دوشنبه گذشته «طیبه سیاوشی» نماینده تهران برای بازدید به «شادآباد» رفته بود. «مریم نشیبا» گوینده رادیو و «مینو خالقی» مشاور رئیس سازمان امور اجتماعی کشور هم «سیاوشی» را همراهی میکردند.
آنها دانهدانه به اتاقها سر میزدند و سیاوشی با آنها صحبت میکرد. یک خانواده بودند که شناسنامه نداشتند. زن خانواده در توضیح میگوید دلیل اینکه شناسنامه ندارند این است که مادر همسرش از اتباع افغانستان بوده و به همین دلیل فرزند آنها شناسنامه ندارد و به تبع آنها نوههای مادربزرگ هم شناسنامه ندارند. اتاق دیگر؛ مرد مسنی که مشغول کشیدن سیگار است؛ بچههای قد و نیمقد دارد؛ بچهها یک تاب به درخت داخل حیاط بستهاند و با آن بازی میکنند؛ شادیهای کوچک. جنس شادی آنها با شادیهای همسنوسالان خود با فاصله نیمساعت از آنجا خیلی متفاوت است. بچهها انگار مدرسه نمیروند.
یکی دو نفر از زنان ساکن آن اتاقها باردارند؛ البته بچه هم دارند ولی... سخت راه میروند.
ماجرای دختر 11ساله
پشت جایی که اتاقها در دو طرف آن قرار گرفتهاند، یک محوطه باز وجود دارد. بچهها آنجا هم بازی میکنند. یک سگ ولگرد هم برای خودش میرود و میآید. درختان سیب و هلو در گوشهای از محوطه هستند؛ یکی از زنان میگوید صاحبخانه اجازه نمیدهد کسی دست به این درختان بزند. کمی آنسوتر از درختان سیب و هلو، یک کانکس سفید است. ساکن کانکس یک زن متولد 1363 است؛ اما چهرهاش این موضوع را تأیید نمیکند؛ در صورتش رنج زندگی خودنمایی میکند. زن به همراه شوهرش در آن کانکس زندگی میکند؛ در گرمای طاقتفرسای تابستان و بدون کولر. در کانکس باز است؛ زن بیرون میآید و خوشوبش میکند. از سه تصادفی که داشته صحبت میکرد که این تصادفها چه بر سرش آوردهاند. در دست و پایش جای برخی استخوانهایش پلاتین دارد؛ روده بزرگش تقریبا از بین رفته و برای قضای حاجت یک لوله در شکم به کیسهای متصل شده که البته کیسه مخصوص را به دلیل هزینههایش همراه ندارد و به جای آن از کیسه فریزر استفاده میکند. همسرش در ترمینال «دادزن» است. او از سرنوشت تلخ دخترش هم سخن گفت؛ سرنوشتی که از 11سالگی برای او رقم خورده بود و تازه 15سالگی بعد از ازدواج ناکام دختر، مادر متوجه آن شده است.
او میگوید قبلا در خانهای ساکن بودند که از پرداخت اجاره آن عاجز شدند و صاحبخانه هم آنها را جواب کرد. وسایلشان را به یک پارک بردند و حدود 50 روز مجبور شدند آنجا صبح را شب و شب را صبح کنند. به گفته خودش، پس از آن بود که یک خیّر برایشان کانکس محل سکونت را از صاحبخانه اجاره کرده؛ یک میلیون پول پیش و 200 هزار تومان اجاره. زن دیگری میگوید یک میلیون تومان از کمیته امداد وام گرفته؛ اما بازپرداخت آن برایش سخت و دشوار بوده: «اشک میریختم و ماهانه 33 هزار تومان پس میدادم». 33 هزار تومان؛ رقمی شاید کمتر از یك پرس غذا در فاصله نیمساعته با «شادآباد». او صرع دارد و تهیه داروهای کنترل صرع برایش مشکل است. او میگوید یک بار از چندین جا آمدند و به طعنه میگفت فقط آتشنشانی نیامده بود! اما معتقد است که هیچ تغييري در زندگیشان ایجاد نشده. بچهها جایی جمع شدهاند؛ یکیشان هم حرف آن زن را تکرار میکند؛ البته بدون اینکه شنیده باشد. امید زیادی به تأثیرگذاری آمدوشدها بر زندگیشان ندارد. از دیگری پرسیده میشود کسی هم میآید اینجا برایتان چیزی بیاورد؟ پاسخ میدهد: «گاهی؛ در حد غذای نذری و اینجور چیزها». اینجا «شادآباد» تهران است؛ جایی که برخلاف اسمش خبری از شادی نیست؛ جایی در فاصله نیمساعته از برجها و مراکز خرید لوکس در شمال غرب پایتخت. اینجا تهران است.