نشریه نبض
نشریه نبض
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

روزی در دانشگاه

قلبم کمی تند می‌زند؛ استرس نیست و هیجان است. کارت دانشجویی‌ام را نشان می‌دهم و وارد دانشگاه می‌شوم. صحن دانشگاه شلوغ است. آن طرف چند نفر یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و معلوم است دانشجوهای سال بالایی هستند که در طول تابستان حسابی دلتنگ دانشگاه شده‌اند؛ چرا می‌گویم دلتنگ؟! معلوم است! من که تازه روز اول دانشگاهم را تجربه می‌کنم، همه چیز برایم زیباست، تمام عناصر زنده‌اند و جریان دارند.

از درب ورودی، شیب ملایمی را طی می‌کنم تا به دانشکده فنی برسم. زودتر از شروع کلاس خودم را رسانده‌ام و حالا ۲۰ دقیقه به شروع اولین کلاسم مانده است.

وارد سالن که می‌شوم، فضای عجیب ورودی توجهم را جلب می‌کند. چند صندلی شکسته، رنگ‌ قرمزی که روی آن صندلی‌ها و پاره آجرهای اطرافش ریخته. یک قفسه کتاب به‌هم ریخته. صبر کنم ببینم! این یک صحنه ساخته شده از دانشگاه الازهر غزه است. برق چشمانم خاموش می‌شود. فکر کردن به این فجایع دردناک است. دم بچه‌های دانشگاه گرم که در این گیر و دار حواسشان به همه چیز هست.

چند نفر در سالن ایستاده‌اند. به دو نفرشان نزدیک می‌شوم:« ببخشید کلاس ۸ کجاست؟»

لبخند ترحم آمیزی می‌زنند:«ورودی جدیدی؟»

-بله.

+پله‌ها رو برو بالا، روبروت میشه سالن چمران، دور سالن چند تا کلاس هست که شماره داره، پیدا میکنی.

تشکر می‌کنم و یکی یکی پله‌ها را می‌شمارم. اینجا را ببین! چهار نفر افتاده‌اند به جان یک بُرد که روی آن، تعدادی عکس و یک پوستر با چند جمله مخلفات بچسبانند. آن یکی از اتاق انجمن اسلامی بیرون می‌آید و صندلی به دست می‌گوید:« نشریه‌ها رسید؟»

بردهای این محدوده به جز برد آموزش که خیلی جالب نیست، چشمک می‌زنند که بروی سراغشان. اینکه می‌گویند دانشگاه تهران سیاسی است را از همین جا کم کم دارم می‌بینم. اصلا انگار اینجا زندگی طور دیگری دیگری جریان دارد!

دور سالن چمران شلوغ است؛ کلی قیافه مات و مبهوت، تک و تنها که به در و دیوار زل زده‌اند. معلوم است که همه مثل من ورودی جدیدند و ناآشنا. کوله‌ام را می‌گذارم ردیف دوم. هنوز وقت مانده و خوب است کمی محیط دانشگاه را بررسی کنم. از فنی خارج می‌شوم. جلوی کتابخانه مرکزی، حد فاصل چهارراه فنی و مسجد دانشگاه چند ایستگاه می‌بینم. اول چند تابلوی عکس: معلم در مناطق محروم، کمک در سیل و زلزله و... کنارش هم میز گذاشته‌اند برای نام نویسی در گروه جهادی. دو سه قدم آن طرف‌تر خیلی شلوغ است؛ سعی می‌کنم از کارشان سر در بیاورم:« ما دانشجوی این مملکتیم. به عنوان قوه متفکر کشور بیایید این کارزار را امضا کنیم و در پیگیری مجازات عوامل ریزش معدن طزره سهیم باشیم.» هر کسی یک جمله به حرف او اضافه می‌کند و خیلی‌ها می‌خواهند خودکار بردارند و امضا کنند. من؟! تا الان درگیر کنکور بودم و راستش اصلاً نمی‌دانم قضیه طزره چیست! سر فرصت باید بروم و از ماجرا سر در بیاورم. ساعت، ۶ دقیقه به شروع کلاس را یادآوری می‌کند. همینطور که به معدن طزره فکر می‌کنم، به گروه جهادی و شور و تکاپوی این جامعه، دوباره شیب ملایم چهارراه را تا دانشکده طی می‌کنم.

سالن دانشکده خیلی شلوغ‌تر شده. برد انجمن کامل شده و هر کسی در آن شلوغی صندلی نشریه را ببیند، یکی برمی‌دارد و به سمت کلاس می‌رود.

کلاس تقریبا پر شده و منتظر حضور استاد است. دفتر و قلمم را که روی دسته صندلی می‌گذارم، استاد وارد می‌شود. لبخند ملایمی بر لب دارد و ورود به دانشگاه را تبریک می‌گوید:« قبل از اینکه درس را شروع کنیم می‌خواهم به شما نودانشجویان توصیه‌هایی بکنم که دوست داشتم در ابتدای دانشگاه به من می‌شد. بچه‌های من، از همین ابتدا خوب درس بخوانید تا بتوانید تولید علم کنید و به سراغ مرزهای دانش بروید. شما دانشجویان هستید که قوه عاقله کشورید و باید مسیر پیشرفت کشور را ترسیم کنید. فردای این آب و خاک مال شماست؛‌ هر صدایی را بلند کنید، مملکت در امتداد همان پیش خواهد رفت. با عقب افتادگی کشور مبارزه کنید، مهندسی کنید و خلق کنید...»

راستش را بخواهید حرف‌های استاد به پر و بالم قدرت پرواز می‌دهند.

استاد سرفصل‌ها را توضیح می‌دهد و می‌گوید:« این مباحث را اگر خوب یاد بگیرید، در عملی کردن ایده‌هایتان تا حد خوبی جلو رفته‌اید. ماشین‌های خورشیدی، ربات انسان نمای سورنا، دستاوردهای نانو الکترونیک و پزشکی، تعامل انسان با ربات و خیلی کارهای بزرگ دیگر را در همین دانشکده فنی کسانی انجام داده‌اند که حالا سال بالایی شما محسوب می‌شوند. استعداد و هوش شما بر هیچ‌کس پوشیده نیست و اگر با همت و پشتکار همراه شود، خداوند نیز یاریتان خواهد کرد. امروز و اینجا برای ما همه چیز امید آفرین است، توانمندی شما امید است، ایده‌های شما سازنده است. این روزهای دانشجویی خود را قدر بدانید...»

کلاس تمام شد؟! خسته نباشید استاد؟! اصلاً نفهمیدم چطور گذشت! تا شروع کلاس بعدی خوب است بروم ادامه گشت و گذار دانشگاهیم. یعنی هنوز برای طزره امضا جمع می‌شود؟ هنوز کسی هست که توضیح دهد قضیه چیست؟

جلوی آموزش علوم مهندسی خیلی شلوغ است؛ البته کمی بیشتر از شلوغی... اگر بخواهم صحبت‌های چند دانشجویی که دعوا راه انداخته‌اند را به حضورتان برسانم باید عرض کنم:« بوق... بوووووق.. آقای فلانی بووووووووق....»

یکیشان لگدی به سطل زباله‌ی اتاق می‌زند و همه چیز پخش زمین می‌شود. مجدداً ادبیات بوق‌دار و در نهایت اصلاً معلوم نیست که چه اتفاقی افتاده است. استادها که رد می‌شوند سر تاسف تکان می‌دهند. با خودم فکر می‌کنم چطور است که آن دانشجوی متفکر و خلاق، همان دانشجو که خودش را در مقابل مناطق محروم مسئول می‌داند و گروه جهادی راه می‌اندازد، او که قلمش حرف‌های مهم سیاست را می‌نویسد و می‌شود نشریه، می‌شود بردهای کنایه آمیز بسیج و انجمن، می‌آید و این رفتارها را از خودش به جا می‌گذارد؟ آیا اصلاً در تعریف هویت متشخص دانشجو، آن همه بوق جا می‌شود؟! لگد زدن به سطل زباله و در، در فضای نخبگانی دانشگاه؟! آه از این تناقضات…

به سمت دانشکده حقوق می‌روم. روی پله‌های دانشکده یکی ایستاده و حرف می‌زند، کلید واژه‌اش عدالت است؛ با شجاعت و صراحت حرف می‌زند. عده‌ای ایستاده‌اند و گوش می‌دهند، گاهی شعار سر می‌دهند، دست می‌زنند و گاهی هم نقد و بحث. آن یکی می‌رود بالا و حرف‌های دیگری دارد. کمی فضا شلوغ می‌شود و بحث‌ها بالا میگیرد.

پایین‌تر از دانشکده حقوق فضای سبز است. گروه‌های کوچک و بزرگ بچه‌ها که دور هم حلقه زده‌اند، نشاط دانشگاه را چند برابر می‌کند. مسیر را از سمت دانشکده هنر و ادبیات به سمت مسجد برمی‌گردم. مقبره‌ی شهدا... یک روز بلندای همت و نگاه جوانان این کشور باعث شد تا با سرخی خونشان آینده بسازند و حالا نوبت من است که آینده رقم بزنم...

منِ دانشجو؟! او که باید مسلح به علم باشد و ادب و صاحب فکر و اندیشه مستقل. منِ دانشجو؟! او که خودش را در سیاست، عدالت و آزادی خواهی مسئول می‌داند و حالا کارگران هفت تپه دعا گویش هستند. منِ دانشجو؟! جنبش دانشجویی؟! دانشگاه؟! چقدر این واژه‌ها سنگین اند و چقدر سخت و شیرین است به دوش کشیدن مسئولیت این نام و منش...

دانشگاه
نبض دانشگاه در دستانت! |دانشگاه تهران، دانشکدگان فنی، بسیج دانشجویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید