ویرگول
ورودثبت نام
نشریه نبض
نشریه نبض
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مام وطن!

پرده اول: مادر

يکي دو هفته پيش بود. نميدانم بحث چه بود که رسيد به شهيد حججي و سر بريدنش. خواهر کوچکم داشت براي آن‌يکي خواهر کوچکم(!) فيلم لحظه شهادت را تعريف مي‌کرد. آن‌يکي هم، خودش ديده بود، قسمت‌هايي که اولي جا مي‌انداخت را تکميل مي‌کرد. هيچ وقت هدف بحث‌هاي اين چنيني‌شان را نميفهمم؛ چرا چيزي را که هردو ديده‌اند، با آب و تاب براي هم تعريف ميکنند! بگذريم.

- تعريف نکن! اين چيزارم نبينيد.

+ واقعا نديدي فيلمشو؟

- نه! نديدم. نمي‌تونم ببينم.

و دروغ نگفتم! نمي‌توانم ببينم. جلوي چشمم هم باشد، چشمهايم را محکم مي‌بندم و گوش‌هايم را مي‌گيرم. بحث ترس از خون هم نيست! ريش ريش شدن دل است. فرو ريختن جان است. چنين تصويرهايي از جلوي چشم آدم نمي‌روند که نمي‌روند. فيلم آرمان را هم نديدم، تصوير بدنهاي پاره پاره کرج را هم، و فيلم دادگاه قاتلان شهيد عجميان را. چطور بگويم، خودت که مي‌داني! مثل خواهري که برادرش را جلويش... مثل دختري که پدرش را پيش چشمش... مثل مادري که بچه‌اش را... مثل...

(متن بايد تا آخر امشب برسد مومن! جمع کن خودت را! چشم. جمع ميکنم. هرچند خيلي جمع نمي‌شود. از اين آشفته‌حالي‌ها متن «جمع» بيرون نمي‌آيد. تا تو باشي نگارش را به آشفتگان نسپاري!)

گفتم مادر! بايد حال عجيبي داشته باشد. مادر بودن را مي‌گويم.

پرده دوم: وطن

با خودم فکر مي‌کنم اصلا چرا بايد وطن‌دوستي يک ارزش باشد؟ چرا بايد اين‌همه براي وطن شعر گفت و ترانه سرود؟ چرا بايد هنگام غم تسليتش گفت و هنگام شادي تبريکش؟ چرا وقتي از وطن دور مي‌شوي دلت مي‌گيرد؟ چرا دوست‌داشتنش از ايمان است؟ چرا بايد فدايش شد؟ يک مشت خاک، يک قطعه زمين، در جهان بزرگ خدا، چه ارزشي دارد؟ چرا وقتي يک‌سوي اين خاک اتفاقي مي‌افتد، دلت در اين‌سوي آن مي‌لرزد؟ چرا دلت نمي‌خواهد از هم بپاشد؟

بخند! اما گاهي حس مي‌کنم لفظ زيباي «مام وطن» را بد خوانده‌ايم! بد برداشت کرده‌ايم! شايد يک اضافه‌ي تشبيهي نباشد. شايد لفظ خطاب است! مام وطن! با تو هستم!

شايد ما مادر وطنيم و وطن، کودک ما! که اگر زخم بردارد، دلمان مي‌گيرد. که هرکس نگاه چپش کند، خون جلوي چشم‌هايمان را مي‌گيرد. که مي‌خواهيم امن بماند. که مي‌جنگيم براي امن ماندنش! و وقتي به مام وطن تسليت مي‌گويند، به هرآن‌کسي مي‌گويند که مادرانه عاشق است و جگرش مي‌سوزد از غم فرزندش؛ که دلش را ندارد ببيند جگرش را غريب گير آورده‌اند! که دلش را ندارد بنشيند و به اينکه قاتل فرزندش چاقو را چند سانت فرو کرده، گوش دهد. همان‌که موقع جمع کردن چادرهاي خوني شاه‌چراغ، با آستين اشکهايش را پاک ميکند، همان‌که خودش را روي مين مي‌اندازد. همان‌که مادرانه غيرت مي‌کند اگر خمي بر ابروي فرزندش بيندازند.

آشفته شد! مي‌دانم. هشدار داده بودم! دست به قلم ببر و آشفتگي نگاريدن را نظاره کن! مادر است ديگر!

مام وطن
نبض دانشگاه در دستانت! |دانشگاه تهران، دانشکدگان فنی، بسیج دانشجویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید