افق روشن
افق روشن
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

آس و پاس نوتلا خور


می‌گفتند تکرر ادرار دارد و برای همین دکترها او را از رفتن به مدرسه معاف کرده بودند. روز ها بر خلاف دیگر هم سن و سال هایش به جای رفتن به مدرسه و سر و کله زدن با معلم‌ های زبان نفهم خانه می‌ماند و در کارهای خانه به خواهر بزرگش که قیم قانونی او بود کمک می کرد. مشاوران آموزشی به خواهر او توصیه کرده بودند بجای سیستم آموزشی رسمی از طریق معلم خصوصی مسئولیت تحصیلات پسر را به عهده بگیرد. اما درآمد خواهر بزرگ از راه خیاطی، کفاف مخارج روزمره خودشان را هم نمی داد چه برسد به اینکه بخواهند برای پسر معلم خصوصی بگیرند. پسر روزهایش را با شستن ظرف های کثیف ،‌جارو کردن ، گرد گیری و از این قبیل کارها می گذراند. اما بیشتر وقت پسر آزاد بود و برای خود خوش می‌گذراند. خواهر او هم سرش شلوغ‌تر از این‌ها بود که بخواهد از کار پسر سر در بیاورد یا نگران او باشد. از طرف دیگر سبک زندگی او باعث شده بود هم سن و سال هایش با دید حقارت به او نگاه کنند و هیچ گاه او را آدمیزاد به حساب نیاورند. البته آشکار بود مسأله بیش از همه به حسادتی مربوط می‌شد که نسبت به پسر داشتند. خودم بارها شنیده بودم خیلی از بچه‌ها در حالی که خواب آلود و بی حوصله در صف دعای صبحگاه می‌خواندند زیر لب می‌گفتند: « خوشبحال پسرک!». به هر حال اینکه پسرک هیچ دوستی نداشت و بجز من که دور از چشم دیگران هر از گاهی به خلوت او می‌رفتم کسی نمی‌دانست او چطور اکثر ساعات روز را به شب می رساند.

از پشت در صدای حرکت سوزن چرخ خیاطی روی پارچه می‌آمد. مثل همیشه خواهرش مشغول کار بود. در را که باز کرد سلام نکرده پرسید« تونستی جورش کنی؟». مشتم را باز کردم و دو دلاری به او نشان دادم. خیالش که از بابت پول راحت شد کتانی‌ها را پوشید و بیرون زدیم. همه چیز به روال سابق انجام میشد. از فروشگاه و از همان قفسه ی همیشگی یک شیشه نوتلا، خامه صبحانه که البته تاریخ مصرفش را چک می‌کردیم به همراه یک بسته سیگار بهمن کوتاه و چند تا نون لواش برمی‌داشتیم بعد از پول دادن به صندوق دار خسته ی نوبت ظهر در ساعاتی که بچه‌ مثبت ها و حتی اشرار مدرسه با بی میلی مشق فردایشان را برای آقا معلم می‌نوشتند ما به غار خود می خزیدیم. غار تنهایی ما انبار واحد پسرک و خواهرش بود که مدت‌ها بجز ما کسی به آن رفت و آمد نداشت. در میان انبوهی از خنزر پنزرهای انباشته شده در انباری کمدی بود که غنایم خود را در آن نگه می داشتیم و ساعت‌های نوتلاخوری و سیگار کشی خود را با ورق زدن غنایم سپری می کردیم. تازه ترین عضو این کلکسیون غنایم، ژورنال خیاطی خواهر پسرک بود که چند وقت می‌شد که خواهر پسرک دنبال آن می‌گشت و به خواب هم نمیدید برادرش آن را برداشته باشد. پسرک عاشق قسمت لباس زیر زنانه ی ژورنال بود و به قول خودش هزار بار هم آن را ببیند باز هم از آن سیر نمی شود.

نوتلا خوری ما یک مراسم آئینی به تمام معنا به حساب می‌‌آمد. در این مراسم آیینی ابتدا پسرک همچون کاهنی سالخورده، با مهارت و آرامش در قوطی نوتلا را باز می کرد، تکه‌ای نان برمی کند، نان را آغشته به نوتلا و خامه می‌کرد و خیلی آرام لقمه را به دهان می گذاشت. همیشه اولین لقمه را او می گرفت و البته من هم با آگاهی از شوق بی حد پسرک، به این حق تقدم ذاتی او اعتراضی نمی کردم. هیچ وقت نمی فهمیدیم زمان چگونه می گذشت اما چشم برهم می گذاشتیم ساعت به هشت می‌ رسید و به ناچار باید انبار را ترک می‌کردیم چون ساعت تحویل شیفت نگهبان شب ساختمان فرا می رسید.

پسرک و من در آن سال‌ها به نوتلا و طعم آن معنای دیگری داده بودیم. چیزی که هیچ کدام از بچه‌های هم سن و سال ما آن را درک نخواهند کرد. مگر اینکه فرصت دوستی با یک آس و پاس نوتلا خور را داشته باشند.

هیپیریچارد بارتیگاندهه ۶۰تمرین نوشتنووداستاک
نوشتن پیرامون راه‌های تحقق رویاها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید