من قبلا خیلی کتاب میخوندم. بچه که بودم میرفتم کتابخونه و کلی کتاب میگرفتم و میخوندم. هرچی بزرگتر شدم، نقش کتاب توی زندگیم کمرنگتر شد و مطالعهم خلاصه شد توی کتابهای ادبیات مدرسه و دیگه زمانی رو به خوندن صرفا جهت سرگرم شدن اختصاص ندادم.
چند ماه پیش بود که دوباره تصمیم گرفتم این عادت دیرینه رو از سر بگیرم. هفتهی اول به شدت حوصله سربر بود اما جا نزدم و از وقتهای مرده برای کتاب خوندن استفاده کردم. نتیجهش این شد که چند ماه بعدش متوجه شدم که از سر گرفتن دوبارهی این عادت باعث شده من UX Designer بهتری بشم.
وقتی نویسنده داستان رو از دید کاراکترهاش توصیف میکنه، به خواننده این فرصت رو میده که دنیا رو از لنز اونها ببینه، امیدها و ناامیدیهاشون رو تجربه کنه و همینطور درک کنه کاراکترها بر چه اساسی تصمیمگیری میکنن. یه کاراکتر محبوب به ما اینو یادآوری میکنه که افراد چندبعدی هستن و همینطور شرایط موجود تا چه اندازه میتونه روی شخصیتشون تاثیرگذار باشه.
مثلا اگه کتاب بادبادکباز از خالد حسینی رو خونده باشین میدونین که قهرمان داستان شخصیت دوستداشتنیای نداره و ترسو هست. رفتارش به آدمهایی که دوستش دارن آسیب میزنه، و نویسنده برامون به قشنگی توصیف میکنه چرا این اتفاق میافته. از طریق همین توصیفهاست که ما متوجه میشیم کاراکتر اصلی نسبت به هر کسی که پدرش بهش محبت میکنه حسادت میکنه، از قلدرها میترسه و از رفتارهاش احساس گناه میکنه و پشیمون میشه. با وجود اینکه هیچ کدوم از این تجربهها رو توی زندگیمون نداشتیم، خوندن این امکان رو به ما میده تا دنیا رو از دید کاراکترها ببینیم و باهاشون همدردی کنیم.
داشتن درکی از کاراکترهایی که زندگی متفاوتی از ما دارن به ما این امکان رو میده تا با گروهی از کاربران که به دنیای ما تعلق ندارن همدردی کنیم. مثلا فرض کنین روی پروژهای کار میکنین که موضوعش اینه که به آدما کمک کنین تا هدفشون رو توی زندگی پیدا کنن. شاید همدردی با مشکل کاربرها برای ما یه چالش باشه. این داستان دقیقا موضوع کتاب "سیذارتا" از "هرمان هسه" روایت شده. شخصیت اصلی این کتاب به دنبال کشف خودشه و داستان این کتاب به ما در گرفتن تصمیمهایی که در پروسهی طراحی میگیریم میتونه خیلی کمککننده باشه.
ارتباطی که در حین خوندن کتاب با کاراکترها میگیریم و حس درک و همدردی که در ما به وجود میاد، به ما این امکان رو میده تا بتونیم برای طیف بیشتری از کاراکترها طراحی کنیم. به علاوه، آگاهی بیشتری از شرایط مختلف به دست میاریم. همینطور، دیدمون به دنیا باز تر میشه. درواقع، نه تنها اطلاعات دموگرافیک خوبی به دست میاریم، بلکه دید وسیعتری نسبت به تجربهها، آداب و رسوم و سبکهای مختلف زندگی پیدا میکنیم.
تخیل و تصویرسازی لازمهی کتاب خوندنه و ما با خوندن کلمهها اون دنیا رو برای خودمون متصور میشیم. وقتی کتابی رو میخونیم این قوهی تخیل ماست که مارو به مکانها، اتفاقها و دورههای زمانی مختلف میبره. با خوندن "نمایشنامهی هملت" به کاخی در دانمارک در اواسط قرون وسطی سفر میکنیم. در "شیر، جادوگر و کمد لباس" به سرزمین نارنیا، دنیای فانتزی پر از حیوانات سخنگو سفر میکنیم. به عبارتی، قوهی تخیل ما قطاری هست که مارو به اونجا میبره.
قوه تخیل مثل یه ماهیچه هست؛ هر چی بیشتر ازش استفاده کنی خلاقتر میشی.
تخیل و تصور جزو واجبات طراحی تجربه کاربریه. ازش میشه برای تجسم کردن سناریوها، شرایط و طراحی المنتهای طراحی استفاده کرد و به یه مفهوم و درک کلی رسید.
فکر کنید روی پروژهای کار میکنید که باید تصور کنید چگونه میتونید از یه فناوری خاص استفاده کنین در صورتی که هنوز این فناوری وجود نداره. خوندن درباره دنیای خیالی به ما این فرصت رو میده که تصور کنیم یه چیز قبل از این که به وجود بیاد چه شکلیه؟ چه جوری کار میکنه؟ چه احساساتی داره؟ خوندن کمک میکنه که ما این مشکلات رو بررسی کنیم و براشون راه حل خلاقانه پیدا کنیم. تمامی این موارد مهارتهایی هستن که برای طراحی تجربه کاربری مهم هستن.
همه کتابها به یه شکل نوشته نشدن. تکنیکهای متنوعی برای بیان یک داستان وجود داره. مطالعه، در استراتژیهای داستان سرایی (Story Telling) و انتقال ایدهها به ما کمک میکنه. ادبیات مارو راهنمایی میکنه تا با توجه به محتوا و مخاطب بتونیم ارتباط برقرار کنیم.
کتابها داستان رو با یه سرعت و نظم مشخصی بیان میکنن تا برای مخاطب قابل هضم باشه. با قرار دادن اطلاعات در موقعیت مناسب با خواننده ارتباط میگیرن و اون رو متمرکز نگهمیدارن. این موضوع به طراحی تعاملی (Interaction Design) شباهت داره که به عنوان نمایش تدریجی (progressive disclosure) شناخته میشه؛ تکنینکی برای نمایش جزيیات در طراحی تنها در زمانی که بهشون نیاز باشه.
تکنیک داستان سرایی برای ارائهی محصول و طرحها خیلی مهم و کاربردیه. مثلا وقتی داشتم اخیرا ارائه میدادم، به دو کتاب با سبک ارتباطی کاملا فکر کردم، کتاب "سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا" نوشته "هاروکی موراکامی" کتابیه که جزییات رو نشون میده و داستان رو مثل یه راز به هم ربط میده که منجر به افشای یه داستان بزرگ میشه. "کتاب تبصره ۲۲" از "جوزف هلر" داستانش بیانگر اینه که قبل از شیرجه زدن توی داستان بهتره زمینه رو براش فراهم کرد و بیگدار به آب نزنیم. تضاد بین این دو کتاب به من کمک کرد که مخاطبان رو در نظر بگیرم و بفهمم بیشتر شبیه موقعیت کدوم یکی از کتابها باید عمل کنم.
به عنوان یه طراح تجربه کاربری، هنر داستانسرایی برای برقراری ارتباط و بیان ایدهها لازم و ضروریه. با مطالعهی بیشتر، نقاط ضعف خودمون رو تشخیص میدیم و اونها رو بهبود میدیم تا توی این کار بهتری بشیم.
تحلیلی که به صورت ناخوآگاه روی کتاب حین مطالعه انجام میشه و آشنایی بیشتر با استعاره، کنایه و پیشبینی داستان دید ما رو برای اهداف و انگیزهها بازتر میکنه. این موارد برای انجام تحقیق و ریسرچ مهمه. طراحی حتی از بعضی بخشهای ادبیات هم استفاده میکنه. مثل تشخیص تم و سبک، فرآیند روند پیشرفت داستان و تمثیلها. فرض کنین میخوایم از رفتارها و اکشنهای کاربر حین خرید محصولات پزشکی، اطلاعات به دست بیاریم. این اطلاعات رو برای تشخیص الگوهای رفتاری و بینشها بررسی میکنیم متوجه میشیم این دقیقا همون کاریه که حین کتاب خوندن انجام میدیم. آنالیز آثار ادبی مثل تحلیل اطلاعات به دست آمده از ux research هست. بنابراین با مطالعه بیشتر، آنالیز کردن برای ما آسونتر میشه.
در چند ماه گذشته بیشتر به این درک رسیدم که مطالعه ادبیات داستانی با کاربر همدردی بیشتری داشته باشم. کاربری که در پیدا کردن هدفش احتیاج به کمک داره.
داستانهای مورد علاقهی ما میتونن منبع الهامی باشن تا ما بتونیم راهحل های کاربردی تری رو ارائه بدیم.