تقریبا سال آخر کارشناسی بودم که مطمئن شدم دیگر نمی خواهم این رشته را بخوانم. #مهندسی_مکانیک می خواندم در #دانشگاه_علم_و_صنعت. اما هرچه می گذشت - و هرچه فعالیت های فرهنگی اجتماعی من بیشتر می شد - بیشتر پی می بردم که برای اینجا ساخته نشده ام.
سال اول، کنکور ارشد #مهندسی_صنایع شرکت کردم. گرایش سیستم های اقتصادی اجتماعی. به این امید که هم اجتماعی باشد و هم از فضای مهندسی دور نشوم. کتابهای کنکور را گرفتم و خودم خواندم. تحقیق در عملیات (OR) را یکی دو تا از بچه های صنایع دانشگاه کمکم کردند. اما خدا خواست و قبول نشدم!
سال بعد دل را به دریا زدم و گفتم من دیگر نمیخواهم مهندس باشم. میخواهم علوم انسانی بخوانم. به خانمم که تازه هم با هم نامزد کرده بودیم، گفتم: به اطلاع می رساند که اینجانب دیگر مهندس نمی باشم و دیگر هم مهندس نخواهم بود! اگر این عنوان برایت مهم است، خداحافظ! چه پررویی بودم من! خوشبختانه قبول کرد و جوانی را از نگرانی نجات داد!
رفتم کلاس های کنکور جهاد دانشگاهی تهران ثبت نام کردم. دو تا درس ها را من می رفتم و دو تا دیگر را دوست دیگرم و جزوه هامان را هم با هم جا به جا می گردیم. از همین تریبون از مسئولان وقت جهاد دانشگاهی - اگر صدای من را می شنوند- حلالیت می طلبم که چنین ضربه اقتصادی ای بهشان زده ام!
خلاصه جامعه شناسی دانشگاه تهران قبول شدم، اما به آرزویم که عبور از سر در دانشگاه تهران (معروف به پنجاه تومنی!) بود نرسیدم. رفتیم #پل_گیشا با نرده های آبی کمرنگ درب ورودی دانشکده علوم اجتماعی، که هیچ جذابیتی برای عکس گرفتن نداشت! و بدین ترتیب سرنوشت من عوض شد...