من کودکی پربرکتی داشتم. در آغوش امن ایل بودن، سوار بر اسب های سفید بابا، و داشتن تجربه ای بکر در نزدیکی کوه دماوند. هر چند از همون کودکی هم خیلی توسط بزرگان ایل درک نمیشدم، بهشون حق میدم و با این حال، توی دلم جای ویژه ای دارن. اما در هر صورت، نمیشه اختلاف سلیقه هایی که در نهایت باعث دور افتادنمون از هم شده بود رو نادیده بگیریم. من اون پسر عشایری که از سنت ها و باور ها پیروی میکنه نبودم و نیستم. من تیراندازی بلد نیستم، توی اسب سواری مهارت ندارم و نمیتونم با اقتدارم باعث ترسوندن مزاحما بشم. من وفای لطیف و پر حرف و بلا هستم! که عمو زاده ها جدیش نمیگیرن. علاوه بر همه اینا، مسیر کاری من و سر شلوغی هاش به نوعی من رو جدا تر کرده بود!
اما مدتی بود که حس میکردم باید به تمام اون تجربه بکری که داشتم ادای دین کنم و به اهل ایل نشون بدم که: دردانه های جانم! تمام این ایل و زیبایی بی نقصش، برای من هم مهمه. شاید من نتونم رقص معروف با چوب درخت آلبالو رو روی مادیان سفید انجام بدم، اما میتونم به شکلی دیگه، جزوی از این ماجرا باشم.
تصمیم گرفتم روی طرح مستند کوتاهی کار کنم که به شکلی ساده و لطیف ییلاق کودکی من و داستان هاش رو نشون بده. خیلی سریع یاد قصه ای افتادم که مامان بزرگ یک شب بارونی، در حالی که نقل های آلبالویی رو توی چایی میزد برام تعریف کرد: چشمه پری :) یادمه این قصه ی صورتی خیلی محکم روی ذهن من نشست. تصمیم گرفتم اسم مستند همین باشه و با دنبال کردن همین ماجرا ییلاق ما رو روایت کنه.
به جز متن روایت و فکر کردن راجع به سبک فیلمبرداری، هویت بصری کار هم خیلی برای من مهم بود. پس شروع کردم توی گلیم ها و لوازم سنتی ساخته اقواممون دنبال نشان هاو طرح های ایرانی عشایری گشتم تا در مستند استفاده کنم.
در نهایت این کار کوتاه با ایراد های ریز و درشتی که داشت در دو نسخه انگلیسی و فارسی منتشر شد و تونست وارد یک جشنواره فیلم کوتاه در انگلستان هم بشه.
خوشحال میشم شما هم کار رو ببینید و نظرتون رو بگین :) لینک آپارات