طبق افسانهها، کونگفوکاری که بهعنوان «جنگجوی اژدها» انتخاب شود، میتواند به تواناییهای خارقالعادهای دست پیدا کند. در مراسم باشکوه انتخابِ «جنگجوی اژدها»، درست وقتی استاد اودبِی (استادبزرگ کونگفو) عصایش را بالا آورده بود که به یکی از کونگفوکاران اشاره و او را بهعنوان جنگجوی اژدها انتخاب کند، ناگهان یک پاندای چاق و خپلو بهطرز عجیبی جلوی عصای او میافتد و استاد اودبِی هم همان پاندا را بهعنوان «جنگجوی اژدها» انتخاب میکند. این پاندا «پو» نام دارد. او که در شعلهپزخانۀ پدرش کار میکند، عاشق کونگفو است امّا با کونگفوکار شدن هیچ تناسبی ندارد. استاد شیفو خیلی تلاش میکند که استاد اودبِی را متقاعد کند که این پاندای خپلو بههیچوجه به درد کنگفو نمیخورد و قرارگرفتنش در مقابل عصای او کاملاً اتّفاقی بوده است، امّا استاد اودبِی اصرار دارد که «هیچ چیز اتّفاقی نیست». استاد شیفو حتّی تلاش میکند با سختگیری بر «پو» او را مجبور کند که خودش معبد آموزش کنگفو را ترک کند، امّا او سماجت بهخرج میدهد و میماند.
در همین حین، تایلانگ (مبارزی بسیار قوی و خبیث که میخواهد همهچیز را نابود کند) از زندان فرار میکند. پیشازاین استاد اودبِی او را شکست داده و به زندان سپرده بود. طبق افسانهها، فقط کونگفوکاری که بهعنوان «جنگجوی اژدها» انتخاب شده باشد، میتواند تایلانگ را شکست دهد.
استاد شیفو سراسیمه این خبر را به استاد اودبِی میرساند و تکرار میکند که این پاندای خپل قابلیت آموزشدیدن کونگفو را ندارد و نمیتواند تایلانگ را شکست دهد. استاد اودبِی بر نظر متفاوت خود اصرار میکند، استاد شیفو عاجزانه میگوید: «آخه چطوری؟ من به کمک شما نیاز دارم». استاد اودبِی پاسخ میدهد: «تو فقط به باور نیاز داری» و در آخرین لحظات عمرش از استاد شیفو قول میگیرد که باور داشته باشد که میتواند به «پو» کونگفو بیاموزد و در این فرصت اندک او را برای مبارزه با تایلانگ آماده کند.
وقتی «پو» میفهمد که تایلانگ فرار کرده و دارد به سمت معبد آموزش کونگفو میآید و استاد اودبِی هم مرده است، پا به فرار میگذارد، امّا حالا دیگر استاد شیفو میخواهد قولی را که به استاد اودبِی داده بود عملی کند، یعنی باور داشته باشد که میتواند «پو» را برای نبرد با تایلانگ آماده کند. بنابراین، جلوی «پو» را میگیرد و در همین هنگام، این گفتگوی تأمّلبرانگیز میان آنها رخ میدهد:
شیفو: من میتونم تو رو عوض کنم، میتونم تو رو تبدیل به جنگجوی اژدها بکنم و خواهم کرد.
پو: بس کن! تایلانگ خان الان تو راهن، و اگه صد سال هم طول بکشه به اینجا برسن، تو چطور میتونی «دنبه» رو [به هیکل چاق خودش اشاره میکند] به «جنگجوی اژدها» تبدیل کنی؟! هان؟! چطوری؟! چطوری؟! چطوری؟!
شیفو: نمیدونم! الان نمیدونم!
بهنظرم، در سکانس و دیالوگ بالا از «پاندای کونگفوکار۱» مفهوم «طلب» بهخوبی نشان داده شده است، اوّلین وادی از «هفت شهر عشق» عطّار، مفهومی که درعینحال، شرط قرار گرفتن در مسیر اصلاح جامعه نیز محسوب میشود.
«طلب» یعنی «خواستن»، امّا «خواستن»ی که «وادیِ اوّل» است، با «خواستن»ی که در آن، «مطلوب» و «راهِ رسیدن به مطلوب» مشخص باشد تفاوت ماهُوی دارد.
وقتی تشنه میشویم، ابتدا آب و نوشیدن را «طلب» میکنیم که موجب میشود در یخچال را باز کنیم، بطری آب را خارج کنیم، لیوان بیاوریم، آب را درون لیوان بریزیم و بنوشیم، امّا باید متوجه باشیم که این «طلب» و آن «طلب» هر دو «طلب»اند امّا این کجا و آن کجا؟!
آن «طلب»ی که طیکردن وادی اوّل همانا تحقق آن است، طلبِ مطلوب دستنیافتنی و ناشدنی است: «گفت آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست».
چنین «طلب»ی است که ما را به خارجشدن از پوستۀ تخممرغ جهان کنونیمان رهنمون میشود؛ «دستیافتنی بودن» هر خواستهای، نشانۀ «داخل پوسته بودن» آن است. به عبارت دیگر، این «طلب» بهگونهایست که مطلوبش هرچه باشد، ناگزیر، «طلب خارج شدن از پیله» را نیز در خود دارد، آن هم بدون آنکه از پیله و خارج پیله درکی داشته باشیم.
ما اصلاً متوجه نیستیم که داخل پیله هستیم، اصلا جهان را به دو بخش درون پیله و بیرون پیله تقسیم نمیکنیم، جهان برای ما همان چیزیست که میفهمیم، میبوییم، لمس میکنیم، میچشیم و میتوانیم تصوّر کنیم. آن «طلب»ی که وادی اوّل است، طلب چیزیست که نیست؛ نه که نباشد، در جهان نیست؛ نه که در جهان نباشد، در جهان ما، درون پیلۀ ما نیست.
وقتی «مطلوب» نباشد [جزء چیزهایی که هستند نباشد]، مسلّما برای رسیدن به آن هم هیچ راهی وجود ندارد، و نیز هیچ نقشۀ راهی، هیچ راهنمایی، هیچ ایدهای و هیچ سرنخی.
«طلب» یعنی ازیکسو، «بیطلب» نباشی، «طالب» باشی، و ازسویدیگر، نه طالب هیچیک از چیزهای دستیافتنی [که درون جهان پیلهوارت هستند].
«طلب» آن است که نتوانی مطلوبت را برای دیگران توضیح دهی، آن که وقتی کسی بر سرت فریاد برآورد که «چطور؟»، ناگزیر باشی فریاد برآوری که «نمیدانم!».
به نظرم، بعضی انسانها بدون اینکه «طلب» کنند، بدون اینکه وادی اوّل را طی کنند، نیامده، میروند.
کسی که تا آخر عمر، فقط بهدنبال بیشترکردن حساب بانکی، ارتقاء پست و مقام، وسعت بخشیدن ملک و دارایی و امثال آن بوده است، «طلب» ناکرده، ناکام، اصلا تو بگو نیامده، رفته است، و اگر به فهم نگارنده باشد، اصلاً حشر و رستاخیزی هم ندارد، اصلاً مگر کسی که نیامده، میتواند حشر و رستاخیز داشته باشد؟! آیا در مورد نابوده و نیامده، «دوباره زندهشدن» موضوعیت و معنا پیدا میکند؟!
هر کسی به اندازۀ «طلب»ش هست، به اندازۀ «طلب»ش آمده است.
در بحث «طلب»ی که وادی اوّل است، «چیستی طلب» و مقایسۀ انسانها براساس «طلب»های متفاوتشان موضوعیت ندارد، طالب سواد بودن با طالب ثروت بودن، هر دو در یک سطح و جهان است، هر دو یعنی نبودن، یعنی وادی اوّل را درک نکردن، نَفسِ «طالب شدن»، حصول درکی مبهم، نادانسته و ناآگاهانه از «وجود جهانی فراتر» را با خود به همراه دارد.
«طلب» با «آرزو و رؤیا پردازی» تفاوت ماهُوی دارد، «طالب» نمیتواند بیکار بنشیند؛ تکاپو میکند، به این در و آن در میزند، درست است که برای حرکت به سمت مطلوبش هیچ مسیری نمیبیند، امّا در آتش «خواستن و نتوانستن» میسوزد، میمیرد و زنده میشود، او به شدّت در حرکت است، امّا حرکتی که نه خودش درک میکند و نه سایرین میبینند، فقط ناگهان، بعد از زمانی نامشخص که تا لحظهای پیش ابدی مینمود، خود را در جهانی دیگر میبیند، در کنار پیلهای پاره شده که مشخص است کسی برای شکافتن آن دستوپای زیادی زده است. پسازآن، اهدافی مانند «پرواز کردن» که تا لحظاتی پیش برایش کاملاً غیرممکن مینمود، یک کار ساده و پیشپاافتاده محسوب میشود.
«طلب» با مفهوم «باور» ارتباط وثیقی دارد.
«طلب» بدون «باور» ممکن نیست. شاید دقیقتر این باشد که بگوییم: «طلب»، «باور» را نیز با خود و در خود دارد.
«باور» دو نوع است؛ اوّل، باور به چیزی که «میدانیم» و دوّم، باور به چیزی که «نمیدانیم». «باور»ی که شرط و درعینحال، نتیجۀ «طلب» است، «باور»ی نیست که تکیهاش بر «دانستن» باشد.
این دو مفهوم بسیار درهمتنیده هستند؛ نمیتوان مشخص کرد که این «طلب» است که از دل «باور» بیرون میآید یا «باور» است که از دل «طلب» بر میآید، امّا بههرحال، همافزا هستند و همدیگر را تقویت میکنند. یعنی اگر «باور» کسی تقویت شود، به همان نسبت، «طلب»ش نیز بیشتر میشود و بههمینترتیب، اگر «طلب»ش بیشتر شود، «باور»ش قویتر خواهد شد.
«بیطلبانِ ناباور» در مواجهه با «طالبِ باورمند»، گاهی اشکال میکنند که «از بس آرزومند چیزی دستنیافتنی شدهای و به خودت تلقین کردهای که دستیافتنی است، باورت شده که واقعا دستیافتنی است»، گاهی: «از بس دربارۀ چیزی که نیست به خودت تلقین کردهای که هست، خیال بَرَت داشته که واقعاً هست و عاشق و خواهانش هم شدهای» و گاهی: «به خاطر اینکه راحتتر و بیشتر بتوانی از خیالپردازی دربارۀ رسیدن به مطلوب دستنیافتنیات لذّت ببری، به خودت تلقین میکنی که دستیافتنی است و چنین باور متوهّمانهای را پشتوانۀ رؤیاپردازیهایت قرار دادهای».
عبور از وادی اوّل که در تاریکی کامل و با تکیۀ صِرف بر طلب و باور صورت میپذیرد، نیازمند «صبر»ی است که با تمام صبوریهایی که پیشازآن بهخرج دادهایم یا حتّی شنیدهایم، خواندهایم و تصوّر کردهایم، تفاوت ماهُوی دارد. جهت جلوگیری از اطناب متن، از ارائۀ توضیح مجزّا دربارۀ این «صبر» متفاوت خودداری میشود.
برای من، اصلاح جامعه یعنی با کسانی که هماکنون در قالب دو لشگر روبهروی هم صف کشیدهاند، در کنار یکدیگر به زیستی مسالمتآمیز بپردازیم و دستدردست هم و بهشکلی همافزا، برای اصلاح، پیشرفت و توسعۀ جامعه بکوشیم.
درحال حاضر، اعضای خانوادۀ ایران، به دو لشگر تبدیل شده و در مقابل هم قرار گرفتهاند. در این فضای دوقطبی، هر گروه، قطب مقابل را دشمنانی میبیند که باید حذف شوند. اعضای هر قطب، یا در این عرصه تندروی میکنند، یعنی به اعضای گروه مقابل توهین میکنند و آسیب میرسانند (وچهبسا میکُشند)، یا بهخاطر هدف مشترکشان (حذف گروه مقابل) بیاخلاقیها و خشونتورزیهای هملشگریانشان را توجیه میکنند (یا در بهترین حالت، در برابر تندرویهای همگروهیهایشان سکوت میکنند و فقط خطاهای طرف مقابل را بازنشر میدهند و عیب میشمارند). همچنین، اعضای هرگروه، اعضای گروه مقابل را با قاطعیّت کامل «گفتگو ناپذیر» معرّفی میکنند.
متأسفانه، روند امور نیز به سمت تشدید تقابل و قطبیّت است، زیرا گفتمان غالب هر دو گروه، رویکردِ صفرویکی، تقابلی و حذفی آنها و روشهایشان (برچسبزنی، تحقیر، نادیدهانگاری، مظلومنمایی، تهدید، قدرتنمایی، شیئانگاری دیگری، مزدورشماری و غیره)، همگی در همین جهت است.
مسئله، فقط ناشی از نیّات و عملکرد افراد نیست، بستر تاریخی-فرهنگی-اجتماعی ما نیز تعارضزاست [۱]. علاوه بر آن، ما در خاورمیانه هستیم و افزون بر همۀ اینها، از بیرون نیز کسانی در راستای منافع خودشان در این آتش هیزم میاندازند.
دو گروه «ناهمجهان» -که گویی نهتنها به کُرّات، بلکه به عوالم متفاوتی تعلّق دارند- در بستری تعارضزا و درسایۀ سمپاشیهای بیرونی به تقابل با هم پرداختهاند، به همدیگر آسیبهایی رسانده و از یکدیگر خونهایی ریختهاند: «صعب روزی، بوالعجبکاری، پریشان عالمی!».
من امّا این بهجانیکدیگرافتادگان را بهمثابه اعضای خانوادۀ ایران و خواهران و برادران خودم میبینم. در مقیاس تجربۀ شخصی خودم نیز از میان هر دو گروه، کسانی را از نزدیک میشناسم که انسانهایی بسیار خوب، شریف، اخلاقی و دوستداشتنی هستند. مطمئن هستم این دوستان عزیزی که در یک دستهبندی کلّی، عضو قطبهای متفاوت محسوب میشوند، اگر بهدور از مباحث سیاسیِ روز و بیاطّلاع از دیدگاه یکدیگر دربارۀ این مسائل دور هم جمع شوند، عاشق شخصیت و منش همدیگر میشوند، امّا تلخی ماجرا آنجاست که اگر روند امور به همین منوال پیش برود، هیچ بعید نیست که آنها را حتّی درحال توجیهکردن کارِ قاتل یکدیگر نیز ببینیم! افسوس و صدافسوس!
عموماً میگویند که «بله، ما هم همین را میخواهیم، قطعاً اگر شدنی بود، امکان نداشت در این دوقطبی برویم و سرباز یکی از لشگرها بشویم، امّا شدنی نیست» و بعد اضافه میکنند: «این لشگر مقابل بوده که با عملکرد خود کار را به اینجا رسانده و راه دیگری باقی نگذاشته است. ازاینرو، جز حذف آنان، حتّی اگر خونین باشد، راه دیگری نیست».
خلاصه، گویی تایلانگ از زندان فرار کرده، استاد اودبِی مرده و جنگجوی اژدها هم یک پاندای چاق و خپلو از آب درآمده باشد!
«تایلانگ»، قطبیت، تندروی، تعارض، تقابل و رویکرد حذفی است که به شیوۀ رایج دو گروه متقابل جامعه تبدیل و از کنترل خارج شده است. «پو» جامعۀ دوقطبیشده است که هر چه نگاه میکنیم با صلح و اصلاح هیچ نسبتی ندارد. شیفو هم ما خواهندگان صلح و اصلاح هستیم.
بله، میدانم، خواستهای نه بعید بلکه غیرممکن به نظر میرسد؛ چیزی معادل جمع نقیضین، امّا من جز این «مطلوب یافتمینشدنی»، نمیتوانم آرزومند هیچ چیز دیگری باشم و برای هیچ هدف دیگری تلاش کنم و اگر بر سرم فریاد بزنید که «چطوری؟!» فریاد میزنم که «نمیدانم!» و بعد آهسته میگویم «الان نمیدانم» زیرا بههرحال، باور دارم که میشود و خواهد شد.
شما سایر هموطنانم را نیز دعوت میکنم که به جای آنکه عضو یا طرفدار یکی از این دو قطب مقابل هم یا ناگزیر تماشاچی شوید، فقط طالب مطلوب دستنیافتنیِ «صلح و اصلاح جامعه» باشید و برای آن تلاش کنید؛ شاید اگر جمع و همافزا شویم، امکانهای جدیدی پیش رویمان فراهم شود.
توضیح افزودهشده در ویرایش اوّل (۱۴۰۱/۱۱/۲۱ - ۱۱:۵۰):
به نظرم، جامعۀ ما دچار برخی چرخههای تاریخی تکرارشونده شده است [۲]، رهایی از این چرخهها امکانپذیر است امّا نه با درک و روشهایی که خود جزئی از این چرخه هستند. جامعۀ ما میخواهد با همان سازوکارها و روشهایی که بلد است و دم دستش دارد (روشهایی که نماد و محور تمام آنها «مرگ بر» است) و مهمتر از همه، با همان فهم سنّتی، ساده و سطحی از مسئله، مسائلش را حل کند؛ درک، سازوکارها و راهحلهایی که درون پیلهاش هستند و فقط این قابلیت را دارند که «چرخۀ تکرارشوندۀ تاریخی» را بچرخانند (جای زندانی و زندانبان را عوض کنند)؛ تا وقتی «طلب» کافی برای درآمدن از این پیله در جامعه شکل نگیرد، تا وقتی با عجله بپرسد که «چطوری؟» و اگر به پاسخ قابل قبولی نرسید، دوباره با سرعت سراغ همان اهدافِ درون پیله و همان روشهای سنّتی برود ، از این پیله و پوسته خارج نمیشود، صاحب بال نمیگردد، از گذشتهها عبرت نمیگیرد و بهسوی صلح، آبادانی و توسعۀ همافزا پرواز نمیکند [۳].
ادامه دارد ...
به امیدی که در گام اوّل، فقط طالب صلح و اصلاح جامعه شویم،
به امید فردایی بهتر،
به امید ایرانی آباد.
[۱] ببینید: «فراخوان اصلاح؛ از رؤیا تا واقعیت»
[۲] ببینید: «آونگ نحس!»
[۳] ببینید: «جامعۀ تودهوار؛ پروانه شو! پروانه شو!»
سایر یادداشتهایم را میتوانید از طریق پیوندهای زیر ببینید:
صفحهام در اینستاگرام (فعّال نیست)
صفحهام در ریسرچگیت (مقالههای علمی)