یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
منو میبره تا ته کوچه
ته کوچه خونه آقا بزرگ بود، یه در چوبی قدیمی که وقتی وارد میشدی یه راهرو باریک و ۳ تا پله داشت، از روی پله ها حوض کوچیک سمت راست کنار دیوار معلوم بود سایه دوتادرخت بلند گردو همیشه سر حوض بود. سمت چپ درخت آلوچه مازندرانی، درخت قیصی، درخت هلو، یه درخت خرمالو بلند بود. از روی پله ها که جلو میومدی و به ایوان نزدیک میشدی بوته گل رز نزدیک پنجره اتاق مادر بزرگ بود، هنوز آقا بزرگ به گل های شمعدانی و حسن یوسف لب پنجره آب میداد و مراقبشون بود.
آقا بزرگ چند سالی هست که کمتر حرف میزنه، عصا دست میگیره و بیشتر خیره میشه به حیاط، به گل رز، انگار همه حرفاش اونجاس و لابه لای بوته رز مونده.
آقا بزرگ هنوز هفته ای یه دسته ۵ تایی گل نرگس میگیره و میزاره توی اون گلدون شیشه ای گرد که روی میز چوبی کنار تخت دو نفره هست.
تقریبا ۸ ماه هست که مادر بزرگ نیست، اما آقا بزرگ به رسم همیشه مارو جمعه ها دعوت میکنه، توی ایوان سفره پهن میکنیم و حرف میزنیم غذا میخوریم. صدای بچه ها توی حیاط می پیچه و ماهی های حوض از دستشون ارامش ندارن.
اما آقا بزرگ روی صندلیش میشینه عصا رو میزاره کنارش با شلوار گرمکن و پیرهن سفید که روش یه بافت پوشیده دست روی دستش میزاره و با لبخند همه رو نگاه میکنه و گاهی بوته رز را نگاه میکنه...
آقا بزرگ امروز بعد از ۱ سال دلتنگی رفت پیش مادر بزرگ.
حالا ما موندم و ته این کوچه و این خونه...
از این به بعد وسط نت های فرهاد وقتی داره کوچه به کوچه رد میشه من توی این کوچه از نت پیاده میشم و میرم خونه آقا بزرگ.