صبح بیدار میشم میرم سمت لباس ها، شلوار جین مشکی هنوز خستگی دیروز ازش بیرون نرفته و شلوار گرمکن که زحمتاش هیچ وقت دیده نشد و کسی ازش تعریف نکرد ولی بازم با خستگی که از کل هفته دارند میپوشم. چند قدمی تا سرویس بیشتر فاصله نیست، دلم نمیخواد صورتم بشورم یا حتی دلم نمیخواد توی آینه خودمو نگاه کنم، به هر حال کارهای تکراری را انجام میدم میام بلوزی که چند وقت پیش خریدم را بپوشم یه نگاه میندازم بهش نصبت به سنش بزرگتر و خسته تر هست شاید بتونم بهش بگم چقدر زود شکسته شدی، اما میترسم ناراحت بشه و با لبخند کج و به زور تن میکنم. کاپشنی که چند ساله با هم رفیقیم و زمستون ها رو با هم گذروندیم را برمیدارم و میرم سمت در یادم میاد حلقه و ساعت و کلاه ایمنی را باید بردارم و خیلی آروم طوری که کمترین صدا ایجاد بشه درو بازو بسته میکنم. هوا سرده رفیق قدیمی که حالا کمی هم تنگ شده را میپوشم به گل روی جا کفشی نگاه میکنم بدون صحبتی پله ها رو سر میخورم به سمت پارکینگ. اواسط دی هست و یه سوز خشک میزنه و میره توی استخون. موتوری که چند ماه هست با هم دوست شدیم برمیدارم و میزنم به خیابون.
خستگی توی بدن و ذهن خودم بیشتر از لباس ها مونده. با بی حوصلگی تا آپادانا میرونم و خسته تر از روزای قبل به دیکتاتوری سازمان سلام میکنم. تا اخر زمان اداری به سختی خودمو میکشونم و برمیگردم خونه.
این روزها خستگی زیادی را تجربه میکنم، خستگی ای که فرسایشی هست. دیگه حال اداه دادن متن را ندارم به امید روز ی بهتر