VaHiDeH
VaHiDeH
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

کوچه پس کوچه

بن بست زندگی...!
بن بست زندگی...!




،،، مثل همیشه نمیدونم از کجا شروع کنم و این منو کلافه میکنه. انگار تا تصمیم به نوشتن میکنم همه چی از یادم می‌ره .برای همین در حالتی آرام ، به ناخوداگاهم اجازه میدم که همین طور جاری بشه... تکیه دادم رو مبل راحتی و به حیاط نگاه میکنم . روی شاخه ی درخت یک کفتر با جفتش همش میره و میاد. انگار میخواد روی کرکره ی پارکینگ لونه کنه. خیلی خوشحال میشم تو خونه پرنده داشته باشیم. این کفترها منو یاد حیاط شمیم میندازه مخصوصا وقتی که دم ظهر شروع میکنن به خوندن و کو کو کردن. حتما براتون سوال پیش اومده که شمیم کیه؟ بابا بزرگم رو میگم .صداش میکردیم شمیم ... حسابی دوستش داشتیم و داریم حتی الان که علاقه مون رو با یادآوری حرفهاش نشون میدیم. برای همه‌ی ما نوادگانش که هیچ، برای اطرافیان هم قابل احترام و دوست داشتنی بوده و هست. درسته درقید حیات نیستن . دوست دارم برای شما هم زیبایی های اون خونه رو که هیچوقت از یادآوریش خسته نمیشم رو تعریف کنم. اصلا یک لحظه چشماتون رو ببندید تا بریم خونه شمیم ! بستید ؟ شروع کنم ؟ راه رو زیاد طولانی نمی کنم ؛ پس از کوچه هاشون شروع میکنم میبرم تون... قدم در کوچه های باریک و پیچ در پیچ با دیوار های کاهگلی میشیم و همینطور پیش میریم و دست میکشیم به دیوار های کاهگلی که استحکام زیادی ندارن و درحال ریختن هستن؛ تعجب نمیکنی از ریختن دیوار چون انقدر اعتماد داریم که این خونه ها حالا حالاها نمیریزن و محکم و استواره که اگرم خودش بریزه ، به خودش اجازه نمیده که صاحبش رو زیر خودش له کنه. اون عهد بسته که دیوار بمونه و به عهدش پایبنده ! خب رسیدیم به یک بن بست با دربی آهنین . زنگ خونه رو میزنیم ؛ عزیز ، خانوم خونه در رو با آیفون برامون باز میکنه. غافلگیر شدین ؟خونه رو ندیدین؟ اندرونی یادتون رفته بوداا ...

خونه های قدیمیه و اندرونی هاش:)) پس باید این دالان کوچیک رو طی کنیم . وارد که میشیم بی صبرانه دوست داریم صاحب خونه رو ببینیم ولی ناخواسته محو زیبایی حیاط میشی. من اول میرم؛ فقط مواظب پله باشید . آها آروم ، نخورید زمین... یک حیاط با دیوارهای آجری به چشم مون میخوره... مواظب اون شاخه ی سیب باشید نخوره سرتون ؛ درسته همه چیز این خونه بهمون خوشامد میگه حتی این شاخه ی درخت سیب! وای که بوی این بوته ی گلهای رز، آدم رو مست خودش میکنه . یک اتاق تمام شیشه که اونجا کرسی میذاشتن.البته ما که فقط سوراخ کرسی رو دیدیم و بس:/ حیف که دیگه کرسی نذاشتن . وای خدای من اتاق وسطی ... من و بچه ها میایم اینجا بازی میکنیم ... اینجا یک کمد کوچیک شیشه ای هم داره که اجازه نداریم بهش دست بزنیم چون برای دایی ،پسر تهتغاری خونواده است. قسمت شیشه ای کمد عکس یک شهید هست که چهره ای زیبا و نورانی داره که از سرش خون میریزه این نشون میده که چقدر به شهدا احترام خاصی قائل بودن و از خانواده های مذهبی... ولی من و بچه‌ها میترسیم برای همین به عزیز گفتیم عکس رو از تو کمد برداره . حالا بیاید بیرون دیدنی زیاده ... این درخت زردآلو عالیه وقتی عزیز

من و همین حیاط ،شکوفه بدست
من و همین حیاط ،شکوفه بدست


باهاشون برامون لواشک درست میکنه و توش هسته ی خود زرد آلو میریزه. من و بچه ها هر دفعه سر لواشک ها دعوامون میشه که بزرگترین سینی رو برای خودمون برداریم :)) یکی از شیطنت و شوخی ما و مامان مون اینه که مامان مون زردآلو میخوره ،ما یواشکی هسته شون رو برداریم و بشکنیم ، فوری مثل برق بخوریم .اما همیشه عزیز بهمون یک سطل بزرگ هسته زردآلو میده تا ببریم خونه... از همه زیبا تر فصل بهار و رویش شکوفه های سفید درخت زردآلو عه که کل آسمون بالا سرمون رو کلاً میگیره . مثل یک چتر باز میشه روی حیاط ... میتونم بگم که رویش شکوفه ها فقط در شاخ و برگ های درخت نیست؟! اونا مدام میریزه روی زمین و فرشی از شکوفه ها پهن حیاط میشه . تنها تو حیاط بودم و داشتم فکر میکردم که اسم این حیاط رو چی میشه گذاشت؟ " باغ گلها " خودش بود باغ گلها اسمی بود که من برای این حیاط و خونه گذاشتم. معرفی میکنم زهرا جون دختر داییم ،باهاش هم سنم و هم بازیمه؛ بیشترین وقت رو با هم میگذرونیم ... راس میگه شکوفه ها رو با هم جمع کنیم و بذاریم لای برگهای دفتر خاطرات مون ... کمک مون میکنید ؟:) بین اون درخت ها رو میبینید؟ شمیم همیشه با لباس های سفیدش، خوش رو همچون فرشته ها ، با یک شلنگِ آب هر دو باغچه رو آبیاری میکنه. من و بچه ها ( نوه ها) تو این خونه چه کارایی که نمی کنیم . عزیز خیلی حوصله داره برامون .

ما همیشه تابستون دمپایی رو برمیداریم تا اون سیب ها رو بزنیم بیفته ؛ راستش خیلی دلم برای سیب‌هایی که زمین میفته میسوزه چون افتادنی ترک برمیدارن⁦(◠‿◕)⁩ سبز و سفت جوری که از دور فکر میکنی این سیب ها کال و نرسیده است. اما ما نگاه نمی‌کنیم .هر چی سفت تر ، رسیده تر! ولی خوب بوداا چون کس دیگه ای بخاطر کال بودن ، نمیاد سراغ شون تا بخیال ما بخوره تموم کنه:))) شما هم دمپایی بردارین تعارف نکنین! خدایی سیب رو گاز میزنی آبش مثل ترکِش میپره بیرون ... خب چرا منو نگاه میکنین پرتاب کنید! دیروز با مامان بابا اومدیم اینجا ، من تو حیاط کتاب به دست تنها نشسته بودم که یهو یه کفتر دیدم که پر زد رفت سمت ایوان ، جایی که دایی لونه درست کرده . منم کتاب رو باز کردم و یک شعر خوندم. دیدم گفتره پر زد اومد پیشم لب حوض ؛ ذوق کردم که از خوندن من خوشش اومده . صدامو نازک کردم و به خوندن شعرم ادامه دادم تا اینکه رفت لونه اش و شروع کرد به خوندن. انگاری باهام دوست شده بود :)) خوندن آوازی که آغازِ داستانهای خواندنی منو میده ...!



دل را بدنام نکنیم آنچه بعضی ها در سینه دارند کاروانسراست نه دل!!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید