هنوز چشم به دریم منتظریم که پدر از ماموریت یا سفرای طولانی که همیشه می رفت این بارم هم برگرده...
خیلی سخته پدر از دست دادن تکیهگاه از دست دادن، پدری که هنوز جوون بود هنوز یک ماه بود که می خواست از بازنشستگیش لذت ببره، ۳۸ سال کار کرد ۳۸ سالی که خیلی روزها یا شب ها ندیدیمش یا شیفت بیمارستان بود یا رفته بود منطقه محروم مأموریت یا واسه زلزله و سیل تیم جمع میکرد، یا گروههای پزشکی جهادی که به مناطق دور افتاده تیم پزشکی ببره و دارو،
هنوز باورم نمیشه رفتنش انگار تو خونه حسش میکنم، همه فکر میکنیم دوباره رفته یه مأموریت ولی باورمون نشده که اینبار نمیاد، ولی بابا بیا، بیا که نوهات تازه داره دو ماهه میشه، پسراتو قراره داماد کنی قراره با مامان تو دوره بازنشستگی کلی سفر بری، برگرد از این مأموریتم برگرد.
یادم میاد ۷ سالم بود که بابا از دانشگاه علوم پزشکی فارغالتحصیل شد با دو تا بچه رفته بود دانشگاه و درس خونده بود یک دو ماه بعدش با یه وانت اینور اونور میرفتیم واسه مطبش میز و تخت و ابزار پزشکی میخریدیم، هنوز وسطای دبستان بودم که عصرا میرفتم مطب بابا تا منشیش باشم، چقدر حس غرور میکردم.
این سری که با ماشین و پای خودت داشتی میرفتی زیر تیغ جراح بازم حس غرور داشتم حسی که 27 ساله باهامه و تا ابد خواهد بود، به قسمت و تقدیر اعتقادی ندارم یا دیگه لازم بود تنهامون بزاری یا قصور اون تیم پزشکی پرستاری که حواسشون به قهرمان و تکیهگاه خیلی از آدم ها نبود ولی سخته رفتنت سخته تحمل نبودنت، خیلی زود بود واسه مرد شدنمون خیلی زود بود که پشتمون خالی شه.
حالم اصن خوب نیست اینروزا وقتی حال خونوادمو دارم اینجوری میبینم، شاید با این متن دلم خواست باهات بیشتر حرف بزنم، کلی حرف و بغض که مونده و قبل رفتن نشد ببینمت..
یادگاری بود از پدری فداکار دکتر محمد رضا فخر .