تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسندهای باشم.
من کیستم؟!

با خودم گفتم بد نیست کمی درباره خودم بنویسم تا بیشتر با هم آشناشیم. از نظر بعضیها من یک پسر افسرده ژولیده هستم که امروز و فردا دست به خودکشی میزنه، بعضی هم فکر میکنند که من یک عدد آدم عقدهای هستم که نیاز به توجه دیگران داره و برای همین سعی میکنم خودم را خاص نشون بدم. اما من به این حرفهای خاله زنکی هیچ اهمیتی نمیدم، از قدیم گفتن در دهن مردم رو نمیشه بست، تازهاش هم پشت سر ما آدمهای موفق حرف و حدیث زیاد است. لابود میپرسید چه موفقیتی در زندگی بدست آوردم؟ اما اگه همین اولش بگم که بیمزه میشه، اصلا بزارید داستان زندگیام را برایتان تعریف کنم، از اول اولش.
متاسفانه زندگی افراد مشهور با حواشی عجین شده، الان با خودتون میگید این که مشهور نیست. اولا این به درخت میگن، اسم من وحیدِ، دوما در آینده یک نویسنده مشهور میشم. احتملا الان دارید به این ضرب المثل قدیمی فکر میکنید که "شتر در خواب بیند پنه دانه"، باید بگم خیلی بیادب هستید که من رو با شتر مقایسه میکنید. بگذریم، از اصل مطلب دور نشیم. همانطور که گفتم حواشی با زندگی افراد مشهور عجین شده و من هم از این قاعده مستثنا نبودم و نیستم.متاسفانه این حواشی برای من از دوران ماقبل تولد، یعنی آن زمان که در شکم مادرم بودم شروع شد. :(
داستان از این قرار بود که مادرم برای تعیین جنسیت جنین درون شکمش که من باشم به دکتر سونوگراف مراجعه کرد. دکتر بعد از معاینات دقیق تشخیص داد که جنین دختر است. منو میگی، یه نگاه به وسط پاهام انداختم یه نگاه به صورت دکتر، میخواستم بگم (بوق!) تو اون مدرکی که گرفتی، باید سردر دانشگاهی که تو درس خوندی (بوق!) .... اما چه کنم که صدام به جایی نمیرسید. اون حرف دکتر باعث شد که دچار بحران هویت بشم، افسردگی گرفته بودم. غروبها کنج رحم زانوی غم بغل میگرفتم و به این جمله قصار نیچه فکر میکردم که میگفت:
"اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تنشگیاش را رفع نخواهد کرد."
من شور شده بودم و افسرده؛ همین افسردگی باعث شد که تمام موهای سرم بریزه و زبان هم بند بیاد، طوری که تا دوسال بعد از تولد هم نمیتوانستم صحبت کنم. این اولین شوکی بود که در زندگی به من وارد شد. شوک دوم درست چند ثانیه بعد از تولد به من وارد شد. زمانی که پرستار من را از پا برعکس آویزان کرده بود و به طور متناوب به نشیمنگاهم ضربه میزد. من در چشمهاش خیره شده بودم و دلم میخواست بخاطر افسردگی نُطقم کور نشده بود تا بگم مگه من مادرت و بوق! اما نشد.
پدر من خیلی دختر دوست است اما خدا من و برادرم را در دامنش گذاشت و دیگر هیچ.حالا شما خودتان را جای پدرم بگذارید، یک مرد که کلی دختر دوست است، سونوگرافی هم گفته که بچه دختر است بعد یک مرتبه پرستار از راه میرسه و میگه: «مژدهگونی بدید، خانمتون یه پسر کاکول زری به دنیا آورده.» البته همانطور که گفتم من کچل به دنیا آمدم، احتمالا پرستار به پدرم گفته: «تبریک میگم، جانشین عمو جانی بدنیا آمد.»
هرکس دیگری جای پدرم بود احتمال داشت یه واکنش غیر منطقی از خودش بروز بده، اما پدرم خونسردی خودش رو حفظ کرد و تنها به صدایی کمی بیشتر از ۱۳۰ دسیبل یک جمله گفت.
- بچه من دختره، پسر کی رو میخواید به من بدید؟!!!
این سومین شوک بود که با پا درمیانی کادر بیمارستان و ریشسفیدها و گیسسفیدهای فامیل به خیر گذشت و پدرم قبول کرد که من را به خانه ببرد، اما هنوز هم گاهی طوری نگاهم میکنه که «این کره خر پسر کدوم خریه؟» رو میتونم از نگاهش بخونم.
این یادداشت ادامه دارد.
مطلبی دیگر از این نویسنده
من کیستم؟! (نهایی)
مطلبی دیگر در همین موضوع
تهران؛ لَکاته ی دوداندود
بر اساس علایق شما
کولهپشتیِ۱۴۰۲ یکعدد《آیرین》+ سلام بر۱۹سالگی!