ویرگول
ورودثبت نام
وحید محمدی
وحید محمدی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

دوره‌ی آموزشی سربازی در کرونا و ماه رمضان - قسمت پنجم

لطفا از مطلب دوره‌ی آموزشی سربازی در کرونا و ماه رمضان - قسمت اول شروع کنید.

روز پانزدهم (دوشنبه)

از امروز کلاس‌های عقیدتی سیاسی شروع شد. در مجموع تا پایان دوره ۳۰ ساعت کلاس عقیدتی خواهیم داشت (و بر خلاف سایر کلاس‌ها، کل ۳۰ ساعت رو حرف زدن و درس دادن واقعا!). اتفاقا داشتم فک میکردم چرا امروز از وقتی که بیدار شدم یکی از آهنگ‌های تتلو همش تو ذهنمه! همون که میگه (پریروز به خودم یه چَک زدم ...) الآن فهمیدم :))

دارن بهمون «چیزهایی که روزه را باطل می‌کند» یاد میدن! فک میکردم یه آدم حدود ۲۵ ساله بلده اینا رو. باز این خوبه! اینکه «هر عمل در دین اسلام واجب، مستحب، مباح، مکروه یا حرام است» رو دیگه بلدیم قطعا. یا اینکه یارو رفته به امام صادق فحش داده ولی امام باهاش مهربون بوده و یارو متحول شده.

بحث در مورد نماز قضا و... بود
یکی گفت: پول می‌دی واست نماز می‌خونن دیگه
حاج‌آقا: بله با پول حل میشه البته بعد از مرگ!

گه گاهی توهین به دین‌های دیگه مث زرتشتی و... بخش ثابت تمام کلاس‌های عقیدتی است!

دفترچه بیمه‌هامونو دادن و انتهای دفترچه نوشته: «در صورت رهایی از خدمت ...» :)))
دلیل خاصی داره که همه ۱۵ رو تلفظ میکنن: poonezedah ؟؟ کسره نداره ها! poon z dah درسته دیگه! حالا اینکه insta رو میگین اینیستا و Telegram رو میگین Tel gram، باز بیرون هم شنیده بودیم. آها راستی تعداد کسایی که به فلاسک میگن فلاکس هم خیلی بیشتر از بیرونه. حتی یه جا روی دیوار هم نوشتن فلاکس. ولی خدایی هیچی به اونایی که به جای ماسک میگن ماکس نمیرسه. :)))))

فرمانده پادگان اومده و مث اینکه یکی یه نامه انداخته تو صندوق انتقادات و انتقاد کرده که «صدای اذان کمه». خداروشکر مشکلات به دقت بررسی میشن و امروز ما صدای اذان رو با تمام وجود احساس کردیم. البته چندتا انتقاد دیگه مث «کیفیت بد غذا» و «خراب بودن تلفن‌ها» هم بود که پاسخ دادن: «بابا انصاف داشته باشین دیگه! این همه ما رسیدگی میکنیم. کیفیت غذا به این خوبی! یه پراید هم هر روز میاد تلفن‌ها درست می‌کنه. دیگه چی می‌خواین؟ بابای شما انقد بهتون رسیدگی میکنه؟». بی انصافن بچه‌ها :/

من اصن مشکلات و انتقادات و... رو کار ندارم. دوس دارم بدونم اون سربازی احمق و بیشعوری که وسط سخنرانی فرمانده یهو پا شد گفت «ببخشید من مرخصی دارم، می‌تونم برم؟» رو کی تربیت کرده :|. تازه بعدشم همینجوری با یه نیش باز داشت فرمانده رو نگا می‌کرد :||.

یه حالت عجیبی شده! همه دیگه یه کتاب دستشونه. خیلی فرهیخته طور. همه هم کتاب‌شونو از زعفرون گرفتن. شونصدتا کتاب آورده با خودش.
طبق معمول، کلاه پشمی رو کشیده بودم تا روی چشام و ملحفه رو انداخته بودم روی خودم (شبیه کفن) و دراز کشیده بودم که یهو شنیدم چال‌کننده‌اعظم پرسید: «محمد (محمدجانی)، سرگروهبان رو اول شخص باید صدا کنیم یا سوم شخص؟» ??

روز شانزدهم (سه‌شنبه)

بازم تیراندازی داریم البته امروز ۱۰۰ متره ولی رفتیم و هیچ فرقی با ۵۰ متر نمیکرد! بازم فاصله همونقدر بود.

من و صاقی این تابلوئه که به ظاهر بزرگه ولی سبکه رو دو نفری میگیریم دستمون. هر کی ندونه فک میکنه چقد سنگینه :))).

من امروز اصن تیراندازی نکردم! نگهبان اسلحه‌ها بودم.

داشتم بچه‌ها رو نگاه می‌کردم که یکی تیر تو اسلحه‌ش گیر کرد و اسلحه رو چرخوند و گرفت به سمت فرمانده (!!!!!!!) و گفت «جناب سروان، گیر کرده»
فرمانده در حالی که با دست‌هاش به خودش اشاره می‌کرد، داد زد: بزن!!! منو بزن!!!! بزن!!!

چال‌کننده‌اعظم مث اینکه خیلی خوب تیراندازی کرده بود و هر ۵ تا تیرشو تو قسمت سیاه سیبل زده. واسه همین ۳-۴ روز مرخصی گرفت!

زیاد پیش میاد که در حین سخنرانی ها از قیمت‌ها صحبت می‌کنن. مثلا اینکه چایی کیلویی انقده و اگه بخوایم بیشتر چایی بریزیم، فلان ضرب در فلان تعداد سرباز میشه و در نتیجه انقد باید پول بدیم که نداریم. یه نفر پرسید ۴ هفته‌س یا ۶ هفته (هر دفعه میپرسیدیم) و بازم جواب «به خدا ما هم نمیدونیم»‌ بود. ولی ظاهرن ۴ هفته باید باشه. واقعا این سخنرانی‌ها خسته کننده‌س. هیچ فایده‌ای هم نداره. تازه میگه من چون الآن روزه‌م کمتر حرف میزنم. تسلیت می‌گم به سربازهایی که خارج از ماه رمضون می‌رن آموزشی.

نمره‌های تیراندازی اومده. همه‌ی نمره‌ها ۸۴ یا ۸۶ یا ۸۸ ه. جالبه که وقتی نمره‌های تیراندازی میاد، همه میشینن با دقت گوش می‌کنن ببینن چند شدن :/ خب رندمه نمره‌ها دیگه. بابا اصن من امروز تیراندازی نکردم ولی ۸۸ شدم. یکی داره از بقیه می‌پرسه اونا چند شدن!! فک کنم دنبال نمره‌ی ماکسیمم کلاسه. ?

سر کلاس بودیم و داشتیم با فرمانده چرت و پرت می‌گفتیم که یهو یکی گفت «جناب سروان، فلانی (آدم مهمی بود) داره رد میشه».
فرمانده به من گفت پا شو بیا اینجا حالت‌های تیراندازی رو بگو!
بعد چند ثانیه گفت: جناب سروان، رفت
فرمانده: خب بسه دیگه برو بشین ?
مافیابلد (۳۰ یا ۳۱ سال سنشه): من وقتی هم سن بچه‌ها بودم...
من: ما کوچولوها رو میگه
مافیابلد: بلخره اکثرتون ۲۵-۲۶ سالتونه دیگه
من: به عقله! به سن نیست!
دیدم یکم جو سنگین شد! یه چند ثانیه سکوت شد.
گفتم: یه شوخی ریز خواستم بکنم فقط ?

روز هفدهم (چهارشنبه)

(این قضیه چندین بار اتفاق افتاده ولی امروز واقعا ناب بود) بهمون گفتن برین میدون واسه کلاس.
رفتیم اونجا و یه جایی به صورت رندم نشستیم. من و زعفرون و... رفتیم تو سایه.
بچه ها داد و بیداد کردن که بیاین به خط شین و...
گفتیم بابا اصن نگفتن کجا بشینیم که! فعلا بیخیال شین
بعد حلویی اومد گفت برین کنار اون دیوار بشینین
دوباره رفتیم اونجا و بازم همین داستان! یکی میگف به خط شو یا تو بیا جلو بشین تو برو عقب و...
باز حلویی اومد گفت برین پشت دیوار :|
مجددا همون داستان...
حلویی: برین تو سایه بشینین
همون داستان
حلویی: رو به این طرف بشینین
(خلاصه سرتونو درد نیارم! هر دفعه صد بار جابه‌جا میشیم تا این کلاس لامصب بخواد اجرا شه)
یه بار یهو ونداد اعصابش خورد شد گفت:‌ حاج‌آقا درسته انقد جابه‌جامون می‌کنن؟ کجای قرآن گفته انقد جابه‌جامون کنن (وات؟؟!!!!! ??)

من و زعفرون نگهبان مسجد و سینما بودیم. رفتیم یه جا اون بالا نشستیم پیش هم و تخمه و پاستیل و... خوردیم و حرف زدیم. هیشکی هم نیومد چک کنه. ولی محمدجانی گفت من هر بار که نگهبان مسجد بودم یه نیسان آبی اومده چک کرده منو ?.

روز هجدهم (پنجشنبه)

تعدادی از بچه‌ها (به طور اتفاقی اونایی که پر سر و صداتر بودن) واسه ۵ش و جمعه مرخصی گرفتن و یه آرامش عجیبی داریم.

موقع‌هایی که سر کلاسی یا نگهبانی و حوصله‌ت سر میره، حشره هایی که رو زمین راه می‌رن جذابن واقعا. مثلا الآن سه تا از این مورچه بزرگا (که ما تو کرمان بهشون می‌گیم مورچه‌سواری) دارن یه سوسک مرده رو جابه‌جا می‌کنن. یه نوع خاصی از سوسک هم اینجا هست که خیلی سیستم‌های دفاعی خفنی داره. مثلا وقتی فوتش می‌کنی، خیلی محکم زمین رو میگیره! فک میکنه طوفان داره میاد. یا مثلا میزنی بهش سریع خودشو میزنه به مردن. یکی دیگه از سرگرمی‌ها هم سنگ پرت کردن به طرف بقیه‌س که خب این از دوره‌ی دبستان وجود داشته.

صاقی میگه تو جوی کنار تلفن‌ها مار دیدن به قطر ۶-۷ سانت!!

دائم‌المرخصی زرتشتیه و الآن نگهبان مسجده :)))))

روز نوزدهم (جمعه)

ساعت ۱ نصف شب بیدار شدم و یکم سر و صدا بود. مث اینکه تهران زلزله اومده و اینجا هم بعضیا حس کردن. البته تو آسایشگاه ما هیشکی حس نکرده بود به جز رفیق‌استوار.

این روزا وقتی نگهبان میشی خیلی صحنه‌های خفنی میبینی. اولا که ماه شونصد برابر حالت عادیش بزرگه. دوما که خورشید و ماه رو همزمان می‌تونی ببینی! سوما عججججججججب غروب‌هایی داره این پادگان.



سایر قسمت‌های این مطلب

سربازیماه رمضانکرونا
برنامه نویس فرانت‌اند و علاقه مند به کمک کردن، یاد دادن و یاد گرفتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید