ابوالفضل دهقان
ابوالفضل دهقان
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان تخیلی " در آرزوی تو بودم "

بسم الله الرحمن الرحیم


راستش را بخواهید ماجرا از آنجایی آغاز شد که بهم ریختم...حواسم نبود خودم را معرفی کنم، من روبیکم قد خیلی بلندی ندارم، تشکیل شدم از بیست و شش قطعه کوچک که هرکدام مربعی شکل اند...برگردیم سر اصل مطلب، تا قبل از اینکه مرا بهم بریزند همه چی خوب بود اما تا پسرک مرا گرفت و شروع کرد به چرخاندنِ من، دنیا مثل آوار رو سرم خراب شد، دستم را به سمت بالا چرخاند پایم را به راست بعد صورتم را هی جا به جا میکرد آنقدر اعضا و جوارحم را بهم ریخت تا دیگر نمیتوانستم بگویم پایم کجاست؟ دستم کجاست؟ آخر لای دستم پایم بود و لای کبدم قلبم؛ کلا همه چی در هم شده بود...تمام بدنم درد میکرد سعی کردم سمت زردم را درست کنم اما هر چه زور میزدم نمیشد ... نه اینکه نتوانم ها نه خستگی نمیگذاشت تا بپرم بالا و خودم را بچرخانم تا درست شوم...سمت آبی ام را خیلی دوست دارم با اینکه سهم آبی کلا دو پا بیشتر نیست و بقیه اعضایم در رنگ های دیگرند ولی آبی خیلی خونسرد و با ادب است... همه داشتند فریاد میزدند و به من اعتراض میکردند که این چه وضعی است؟؟ اما آبی خیلی آرام گوشه ای نشسته و دارد با دردش کنار می آید..بگذریم تا اینجا را هر طور که بود تحمل کردم اما چشمتان روز بد نبیند، پسرک مرا به دوستش می دهد و می گوید: بلدی روبیک درست کنی؟ دوستش هم که دستانی تُپُلو و بزرگ داشت، گفت: معلومه کاری نداره که و مرا از پسرک گرفت... دوستش ادامه داد : ببین خیلی راحت است دستت را می اندازی داخلش و دونه دونه جدا میکنی و بعد مرتب میگذاری سرجایش... خدای من میخواهد مرا اِرباً اِربا کند قطعه قطعه کند مگر شمری تو ؟ انگشتِ سبابهِ نحسِ گندهِ وَکَش را آورد سمتِ من ... دیگر تحمل این را نداشتم برای همین هر چه در توانم بود جمع کردم و از دستش پریدم پایین ... صاف خوردم روی آسفالت مدرسه ... پریدن از آن ارتفاع احتمال قطع عضو داشت اما الحمدلله هیچ یک از قطعاتم ازم جدا نشدند و خداروشکرِ بیشتر چون با وجه آبی خوردم زمین ... پسرک خم شد تا مرا بر دارد با اینکه دردی بسیار کشیده بودم و پایم دیگر از شدت درد از کار افتاده بود خودم را یک چرخش دادم و یک وجه به چپ افتادم... درست رو به روی پای دانش آموزی که داشت می دوید ... همانی که میخواستم شد، با نوک پا مرا شوت کرد به آن سوی حیاط ... توی جوب... زنده ماندم اما با مرده فرقی نمیکنم ... وجه آبی ام رنگ و رویش رفته و بی رمق افتاده گوشه ای... نه حرفی میزند نه کاری میکند، وجه قرمزم که اصابت کرده بود به پای دانش آموزِ دونده آنقدر دارد داد و فریاد میکند که نگو... البته گه گاهی هم میگوید که بعد از اینکه خوب شود حتما از من جدا میشود و میرود به روبیکی دیگر می پیوندد ... فضای جوب هم که تعریف کردن ندارد ... از بویش بگیر تا نَمی که دارد و لجن ها و موش ها و...

بعد از یک روز، کمی که حالم بهتر شد تصمیمم را گرفتم ... اول از همه وجه آبی ام را درست کردم لبخند رضایت آبی چنان روحیه به روبیک میدهد که نمیشود گفت، بسم الله می گویم و خودم را پرتاب می کنم به سمت بالا..بچه ها را میبینم که دارند از زنگ تفریحشان لذت می برند که میخورم زمین...دوباره میپرم و دوباره میخورم زمین بعد از چندبار، پسرکی می آید جلو برم میدارد، دست پسرک در آن هوای سرد، گرم بود...نگاهی به صورتش انداختم، چنان لبخندِ رضایتی زده بود که انگار گمشده اش را پیدا کرده است ... در آن لحظه تمامِ درد هایم را فراموش کردم و با خود زمزمه کردم: در آرزوی تو بودم...

دانش آموزروبیکداستانتخیلیعلمی تخیلی
نوشتن را دوست دارم . . .خواندن نیز هم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید