قبرستان تاریک بود. 5 نفر بودیم اما تنها سه چراغ قوه داشتیم و پیدا کردن قبر تنها بیوه ده، کار سختی بود. بیل و کلنگ همراهمان بود. تنها یک تار مو کافی بود تا تکلیف همه چیز روشن شود. نزدیک اسفندماه بود و سال داشت نفسهای آخرش را میکشید. البته نمی دانم نفسهای آخر سال بود یا نفسهای به شماره افتاده ایل و عشیره ما که در صورت روشن شدن همه چیز، ممکن بود جنگی راه بیافتد که نتیجهاش داسهای خونینی بود که بر زمین میافتاد و بیوههای بیشتری که به تنها بیوه ده میپیوستند. روژان که تنها دختر باقی مانده از فرزندان آن بیوه بود نیز به خاطر موهای مشکیاش مورد قبول ریش سفیدهای ده نبود. گل و پهن له شده مسیر قبرستان تا بالای زانویمان را به کثافت کشیده بود و هر چند قدم یک بار باید میایستادیم و یکی از همراهان را از گودالهایی که برای کاشت نهال کنده شده بودند و حالا به لطف بارش باران تبدیل به مردابهای کوچک شده بودند بیرون میکشیدیم. مسیر برای تمامی همراهان در جستجوی قبر بیوه، مانند رختخوابهای پنجشنبه شبهای خانه آقا بزرگشان بود. عمو و عمه و دیگر اقوام، در کنار یکدیگر به رخت خواب پنجشنبه شبی رفته بودند که صبح جمعهای پیش رویشان نبود. الیاس برادر بیوه بود و یکی از چراغ قوهها را در دستش گرفته بود. در مسیر، عقبتر از همه حرکت میکرد و مدام نور چراغ قوه را بیهوده روی قبرهای قابل رویت میگرفت و یاد خاطرات مشترکش با اموات میافتاد و شروع به تعریف خاطره میکرد. البته خاطره گوییهای الیاس با غر و لند یکی از ریش سفیدها پایان گرفت. مرتضی که پشت سر هم از آخرین جنگ ده تعریف میکرد و یاد گوش بریده کدخدا که سر هیچ و پوچ مانند قلمه پیازچه از غلاف بیرون کشیده شده بود میافتاد، آخر رو به الیاس کرد و گفت: «الیاس محض رضای خدا باطریارو هدر نده. بذار قبر رو پیدا کنیم، بعد هر چه قدر خواستی برای خودت خاطره بگو!» من در میان این پنج نفر، کوچکترین عضو بودم و از این که با بزرگترها همراه شده بودم احساس بزرگی میکردم و سعی میکردم قدمهایم را مردانه و سنجیده بردارم. حتی سعی میکردم صدای چکمههایم مانند صدای شلپ و شلوپ آنها باشد. درگیر تنظیم حرکات مردانه خودم بود که مرتضی صدایش بلند شد: «بیاید، فکر کنم این قبر بیوه است.»
برایم عجیب بود که چرا به جای کلمه «بیوه» از «قبر مادر مرتضی» و یا «مادر روژان» استفاده نمیکردند و بیشتر تمایل به کلمه بیوه داشتند! این سوال تا جایی ذهنم را مشغول کرد که پچ پچ دو ریش سفید همراهمان، چند کلمه را لو داد. اولین کلمهای که از سر فضولی به گوشم رسید «آکله» بود. بعد از شنیدن این کلمه، طوفانی از خاطرات خصوصی بیوه در میان دو ریش سفید، با سرعت و لذت رد و بدل میشد و این خاطرهگویی شیطنت آمیز تا جایی ادامه پیدا کرد که دیگر به کل کل تبدیل شده بود. هوا تاریک بود اما میشد متوجه کشمکش بازوهای شل و از ریخت افتاده دو ریش سفید شد که در هم میپیچدند. شاید با این کار میخواستند به یاد روزهای جوانی و میانسالیشان بیافتند که دم درب خانه برای داخل شدن میخواستند از هم پیشی بگیرند. در زمانی که من درگیر تماشای دندان نشان دادن این دو پیر زوار در رفته بودم، مرتضی و الیاس با بیل و کلنگ به جان زمین افتاده بودند و مانند شاخ گزارهای این منطقه، با بی مبالاتی و رعایت ادب و احترام در مقابل متوفی، نیمی از قبر را کنده بودند. قبر بیوه نه سنگ قبری داشت و نه میشد اصلا به آن قبر گفت. قبر بیوه مانند لیوان چای بود که با بی دقتی پر شده بود و قبل از این که با چای پر شود، کسی خاک کفش را پاک نکرده بود. بیل دست مرتضی به جای این که توی خاک فرو برود انگار داشت ظرف آش را هم میزد. حالا چه روغنی از این آش دربیاید خدا میدانست. ریش سفیدهای ده ما به وقت پیری بسیار شبیه هم میشوند. طوری که گاهی شناختنشان از یکدیگر کار سختی است. تبدیل میشوند به دو گلوله پشم سفید. یکی از ریش سفیدهای همراه ما، انگاری که زنبور نیشش زده باشد، تکانی خورد و با صدای بلند فریاد زد: «معصیته!..... معصیته! قبر رو نکنید! موهای آکله رو میخوایم چی کار؟! میریم دعا میکنیم تا سیل بعدی سراغمون نیاد. ما مستجاب الدعوه ا...» اصلا متوجه نشدم که چه طور مشت مرتضی صورت ریش سفید را خورد کرد. دستان مرتضی قوی بود. همیشه در مسابقات مچ اندازی، غرور هزار مرد از دهات دیگر را لکه دار میکرد. ریش سفید روی زمین افتاده بود و آن یکی هم مانند بید به خودش میلرزید. تمام بدن مرتضی هم میلرزید. آسمان هم میلرزید. تزلزل خاصیت آب و هوای منطقه ما بود و همین باعث زیبایی و البته آشفتگی طبیعتش شده بود. اما انسانی مانند مرتضی چندان از تزلزل خوشش نمیآید. حس کردم که مرتضی خیلی وقت است میلرزد اما تا به امشب چنین لرزشی را در او ندیده بودم. همه خسته شده بودند و روی سنگ قبری ولو شده بودند. سه نفر از دعوا و دو نفر دیگر از خرج زور بازوهایشان. باران چنان میبارید که تمام گل و لای را از روی سنگها پاک کرده بود و سنگ های راه سنگلاخی قبرستان و ده را مانند خنجرهای سمباده خورده، تمیز و براق کرده بود. الیاس گوشهای نشسته بود و بیلچه در دستش را روی خاک میکشید. سکوت و تشویش ترکیب عجیبی شده بود. زمین و زمان میلرزید و ما پنج نفر، فارق از دنیا، در جهان دیگری سیر می کردیم. بیوه، تنها مو قرمز ده بود و زمانی که به دنیا آمد، عدهای میگفتند او زاده آتش است و قیومیتش با شیطان است اما عدهای دیگر میگفتند او از نطفه خدایان است و باید هر کس که میتواند با او ازدواج کند و از او بچهای به دنیا آورد. مرتضی و روژان بچههای بیوه نبودهاند و بیوه برای اینکه نمی توانست بچه دار شود، مرتضی و روژان را از میان سنگ و گل آخرین سیل پیدا کرده بود و آنها را بزرگ کرده بود. بعد از این که گیس قرمز توانسته بود مرتضی و روژان را نجات دهد، از آن پس دیگر سیلی جاری نشده بود. ترد شدگی بیوه از یک طرف به بی کسی او دامن زده بود و از طرف دیگر، نجات دو کودک و بند آمدن سیل، او را تبدیل به ایزدبانو کرده بود. بی کس بود و مردان ده به دو بهانه قضیه سیل و بی کسی او، پاشنه درش را از جا کنده بودند. از ده تا قبرستان راهی نیست و اگر کسی بخواهد گوسفندانش را برای چرا ببرد و یا بخواهد به ده همسایه سری بزند، خواسته یا ناخواسته مجبور است از کنار قبرستان بگذرد. اگر کسی بمیرد، مراسم تدفینش در کمتر یک ساعت انجام میشود، طوری که انگار اتفاقی نیافتاده است. بیوه نیز مانند بسیاری از متوفی های دیگر ده، در سکوتی به خاک سپرده شد. مرتضی روز مرگ بیوه هم مانند امروز لرزید. بیوه، بیوه بود اما نه چون شوهرش مرده باشد. بیوه بیکس بود و برای این که مبادا مردان دچار معصیت شوند، او را بیوه میخواندند و به او این لقب را داده بودند تا بتوانند راحت تر به خانه اش راه پیدا کنند. حتی الان هم دست از سر جنازهاش برنمی دارند و می گویند اگر موی قرمزش را آتش بزنیم، سیل بند میآید. دیگر صبح شده بود و قبرستان روشن. در گودال بیوه نه جنازهای بود و نه حتی تار مویی. سیل هم بند آمده بود.