توجه! اگه مطلب قبلی که هفته اول خدمت من (سجیو) توی خدمت آموزشی ۰۱ شهدای وظیفهس رو نخوندین از اینجا بخونین و بعد این مطلب رو بخونین و با من وارد هفته دوم بشین.
شنبه ۱۴ اردیبهشت ۹۸ هست الان! تکنیکالی الان ۱۴ روز از خدمتمون گذشته! خیلی هم سخت گذشته! ساعت ۴:۴۵ صبح امروز یه انسپ گرفتم و با مبلغ حدود ۱۷ تومن اومدم جلوی درب شمال پادگان! تقریبا میشه گفت که سیگارهها دم در داشتن سیگار میکشیدن و رفتم داخل! گوشی هم که نیاورده بودم تحویل بدم. وارد شدم و دژبان کمی گشت و گفت میتونی بری داخل! از درب شمال رفتم تا آسایشگاه و میشه گفت روتین روزمون شروع شد. تمیز کردن محوطه، آنکادر (آنکارد!) کردن تخت، پوشیدن لباس سربازی، پوشیدن پوتین، صبحانه و نماز و غیره. نظافت رو من و سید تموم کردیم و کلی کار انجام دادیم. به نظرتون الان ساعت چند میتونه باشه؟؟ نگاه نکنید ساعتو به نظرم! ساعت ۶هه! یکی از بچهها خیلی خوب گفت مه الان اگه خونه بودیم ساعت ۴ بعد از ظهر بود، اگه سر کار بودیم ساعت ۱۰ یا ۱۱ بود و اینجا ساعت ۶ صبح!
امروز اولین شنبهای هست که توی آموزشی هستیم. فرمانده اومد و ما به خط شده بودیم و ایست گروهان (شماره گروهان) و… و افسر آموزشی آقای س.ب گفت که برین برای صبحگاه! چی هست حالا! یه چیزی توی مایههای اینه که فرماندههای گروهانها و گردانها و فرمانده و یا جانشین مرکز و همه و همه میان تیو میدون و صحبت میکنن! یه موضوعی که هست حدود ۲۰ تا ۳۰ دقیقه باید ایست کامل باشید! بی هیچ حرکتی! بعضی از بچهها توی این حالت فشارشون میفتاد! خب اونجا بعد از صبحگاه تمرین رژه رفتیم و به لطف فرمانده گروهانمون فرمانده پادگان به ما لفظ یا نمره “خیلی خوب” داد. وقتی این رو میگن شما باید زیر پای چپ بگین “سپاس، جناب”. خب روز به همین صورت رژه و کلاس و غیره گذشت و عصر همون روز نظافت گردان رو داشتیم که چمنها رو با دست باید میکندیم! دستمون زخم و زیلی شده بود! ساعت حدودای ۴:۳۰ شده بود اما فرمانده گفت که ۱۷ به بعد میذارم برید! چرا آخه؟! ارتش چرا ندارد!
امروز یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ هست!دیگه به دلیل مشکلات مالی نمیتونستم با اسنپ بیام پادگان! خب راه حل چیه؟ با بیآرتی یا اتوبوسهای تندرو(!) بیام!خطی که سوار شدم خط انقلاب بود! (حواستون باشه این خط ۲۴ ساعتهس و اون موقع صبح بیشتر خطها خواب هستن مثل اکثر موجودات توی دنیا توی اون تایم! با خط انقلاب ساعت ۳:۴۸ صبح اومدم ایستگاه آیت و اونجا باید خط عوض میکردم! ۱ یا ۲ نفر بودن منتظر اتوبوس آیت. ساین اتوبوس هم اومد و به سمت پیروزی رفتم، از آیت که میرید پایین ۲ ایستگاه بعد باید پیاده شید.
حواستون باشه این تایم اشیا قیمتی نداشته باشین و حتی اگر میتونین یکی از کارتهای بانکیتون رو بذارید داخل که حتی کارت بانکی هم حمل نکنین. حواستون به این ریزهکاریها باشه.
بعد که پیاده میشید حدودا ۱۰ دقیقه از ایستگاه BRT تا درب شمال پادگان صفریک آموزشی ارتش زمان میبره.
رسیدم پادگان و لباس (فرنچ) رو پوشیدم و آماده انجام کارهای روزمره شدم! (الان شده دیگه روزمره؟ راحت شده؟! به هیچ وجه!). کلا اونجا میبینین که همه بچهها خستهان. چون معمولا خواب درست حسابی ندارید و خسته میشید. مخصوصا اگه جزو کسانی باشین که روزبرگ میگیرید و میرید بیرون از پادگان.
نظافت، نظافت و نظافت!! حواستون به این سه اصل باشه! حواستون باشه که نظافتتون کامل که نه اما ناقص نباشه! حشرههایی به نام “ساس” هستش توی پادگان که یه چیزی توی مایههای پشهس اما خیلی بدتر و پرواز نمیکنه! خیلی بده این ساس! خدا رو شکر ما هنوز ندیدیم اما برای اینکه توی پادگانی نیوفته لازمش اینه که همه نظافت رو رعایت کنن. جزئیات بیشتر اگر خواستید یه گوگل کنید متوجه میشید.
خب از بیرون که میای داخل پادگان دوباره اون حس خفگی و نگرانی و دلتنگی برای خونواده میاد سراغت! اما خب به این فکر کنین که دیگه کاریش نمیشه کرد و تمام! مخصوصا اینکه امروز من نگهبانم و نمیتونم برم بیرون از پادگان، پاسبخش ۳ هستم یعنی چی؟ یعنی باید حواسم به ۳ تا نگهبان زیردستم باشه اما خودم کار خاصی نمیکنم! اما باید حواسم باشه نگهبانهای زیر دستم نپیچونن، نخوابن، ترک پست نکنن و از این دست کارها و همچنین کل زمان نگهبانی رو باید بیدار بمونم! یعنی یکی از نگهبانیها که ساعت ۲ تا ۴ هست رو باید پاشی و بیکار باشی و بیدار بمونی!
امروز یا رژه داریم یانه!! از فردا ماه رمضونه و میگن که شرایط راحتتر میشه و تعطیلیها بیشتر میشه و اصطلاحا به این دوره که وسطش ماه رمضون میوفته میگن “دوره نقرهای”.
دوره طلایی – آموزشی اسفند رو میگن دوره طلایی چون میخوره به تعطیلات عید و حدودا ۲۵ روز تعطیل میشن!دوره نقرهای – آموزشی که میخوره به ماه رمضون رو هم میگن دوره نقرهای، چون کمتر بهتون سخت میگیرن و دیگه رژه و اینا تعطیل میشه.دوره برنزی – نداریم دیگه! قاعدتا باید دوره برنزی هم داشتیم اما نداریم ?.
راستی، تا یادم نرفته، با خودتون ۵ – ۶ جلد کتاب بیارین و در اوقات بیکاری بخونین. یه استفاده مفید از سربازیتون بکنین! و تسبیح هم بیارین! خوب سرگرمتون میکنه?! حواستون باشه که اینستا (یا همون اینیستا ?!!) و تلگرام و توئیتر و لینکدین و ردیت و استکاورفلو و … نیست و شما بدون شبکه اجتماعی توی اونجا هستین! البته شاید این باعث بشه آرامشی کسب کنین که ارزشش رو بدونین.
الان حدودای ساعت ۷:۳۰ صبح هست و خبر بد میاد به گوشمون! همیشه این خبرها و اصظلاحا تومخیها میاد سراغتون و زیاد توجه نکنین بهش چون هرچی باشه همینه که هس! خبر بد اینه که میگن پادگان فردا و پسفردا قرق میشه و روزبرگ توی این ۲ روز کنسل میشه! و من امروزم نگهبان هستم و نمیتونم برم پس یرای من این قضیه سه روز آب میخوره حالا چرا؟! چون شروع ماه رمضونه و ۲ روز بعد از افطار قراره که توی مسجد براتون صحبت کنن! فارغ از اینکه این کار درسته یا غلط که این بستگی به شما داره! توجه کنین من بیرون از اینجا کار دارم و برای پول درآوردن باید برم سر کار و اینکار باعث میشه که بدقول شم و نرم سر کار و ادامهش رو میدونین! اما شما برید بگید به فرماندهتون! نتیجه اما چی میشه؟! شما سربازی و تابع قوانین ما! تمام! کلا توی آموزشی ۱۲ ساعت بی وقفه کار میکنین و یه ۲ دقیقه میخواین بشینین و استراحت کنین فرماندهتون میگه چرا نشستید؟! اومدید اینجا که بشینید؟! (البته این رو هم بگم که فحش دادن در کار نیست و به هیچ وجه فرماندهتون به شما حرف خارج از عرف نمیزنه).
امروز ساعت ۹ تا ۱۲ رفتیم کلاسهای درس و خدا رو شکر یکم مسئله خوابمون اوکی شد! بعد هم اومدیم آسایشگاه و استحقاقیمون رو گرفتیم.
استحقاقی – طبق قوانین ارتش جمهوری اسلامی ایران، شما استحقاقی یا حقی دارین که ارتش به شما میده!لباس یا همون فرنچ که دو دست لباس باید بگیرین
کفش با پوتین یه جفت
مسواک
خمیردندان
پودر شستشوی لباس با دست
کاپشن یا اورکت
قند
جوراب مشکی دو جفت
کلاه اضافی
شامپو
لیف
حوله
کوله سربازی که روز اول میدن بهتون
واکس پوتین
صابون
تا جایی که یادم میاد اینا بود اگر مورد دیگهای بود توی کامنت بگید ویرایش کنم.
استحقاقی رو معمولا کمکم بهتون میدن توی این بازه به ما حوله و صابون و لباس دوم و جوراب رو دادن (اگر سایزی که میپوشین بزرگه مثل ۵۰ و اینا حتما سریع بگیرین استحقاقی رو). تا ساعت ۱ داشتن استحقاقی آموزشی رو میدادن. از بینمون ۸ نفر رفتن که تقسیم کنن و ما بیرون زیر نور شدید آفتاب به خط بودیم تا کار تموم شه. بعدش پوتین رو در آوردیم و وضو گرفتیم و رفتیم مسجد زیر باد کولر خیلی عجیب و خوب مسجد پادگان آموزشی شهدای ۰۱ نزاجا! با جاوید و سید محمد نشستیم و علیرضا و علی هم اونطرف یکم دورتر نشستن. وقتی که میایم اینجا دلم برای خونواده و خانم و پول و دلار و اینا نگران و تنگ میشه! نگران میشم که نکنه مشکلی باشه که نتونن هندل کنن، خانمم دست تنهاس توی دانشگاه و نگرانم مشکلی پیش نیاد. خلاصه که این سختیها رو به جون میخرید و میاید سربازی و چارهای نیست و مثل من زیاد خودتون رو اذیت نکنین.
روی درب دستشویی نوشته بود “شما خونه بودین ما اینجا بودیم، حالا شما اینجایین اما ما رفتیم دیگه!!” و واقعا هم همینه!
شاید سربازی و آموزشی خوبی داشته باشین! الان میگم چرا! قدر زندگیتون رو توی سربازی میدونین، دوستای خوبی پیدا میکنین که میتونین روشون حساب باز کنین (مرد میشین!). میفهمین خیلی چیزای مهمتری دارین که کمتر بهش بها میدادین و ارزشش رو میدونستین. دلمشغولیتون کمتر میشه و با فراغ باز به زندگیتوی فکر میکنین و برنامهریزی میکنین. یه اصطلاحی به اسم Deep Work هست که بیشتر آدمای مشهور و موفق معمولا انجام میدن، میرن جنگل و کوه و کمر و فقط فکر میکنن در آرامش، گوشی و همهچی رو خاموش میکنن و فقط فکر میکنن، اینجا جاییه که میتونین اینجوری فکر کنین!
مسجد سرد شد! از بس اسپلیتر روشن کردن!
الان که ساعت ۱۹:۳۰ ۱۵ام اردیبهشت ۱۳۹۸ باشه توی سلف نشستم و دارم چایی میخورم! چقدر حال میده این چایی! (ما ترکها عاشق چایی هستیم!) . امروز باید بمونم پادگان و پاسبخش ۳ هستم! برای فردا هم که گفتم هی استرس میدن که قرق میشه پادگان و…! عصر امروز هم چون نگهبان هستم رفتیم برای توجیه نگهبانی، گفتم که هر دفعه که نگهبان باشین حتما باید برای توجیه نگهبانی برید.
ساعت شده ۱۹:۳۶ و به همهچی فکر میکنم! به زندگیم، کارم، خونواده، زندگی، هدف، بایدها و نبایدهای زندگیم! گوشه سالن سلف یه صدای ضربه قاشق به سینی سلف اومد و من درحال فکر برای زندگیم!
ساعت ۱۲ شب گفتن که فردا ماه رمضون نیست و به عبارتی ۱۶ام ماه رمضون نشد!
ساعت ۲ صبح شده و من بیدار شدم تا بچهها رو تیو پستهاشون بذارم.
?
امروز فرمانده اومد و به آنکادر تخت و کمدها و نظافت آسایشگاه گیر داد! ولی خدایی کارمون رو خوب انجام داده بودیم اما خب گیر دادن! خب داریم دوباره آنکادر میکنیم! حواستون باشه که ساک تخت پایینی باید پایین تخت و سمت راست باشه و بالایی باید پایین تخت سمت چپ باشه! مهمه! الان هم فرزاد و سیدمحمد و مصطفی دارن راجع به درجهها و توع درجهها توی سربازی حرف میزنن. امروز شده ۱۶ام و من هنوزم برام سخته چون نمیتونم برم سر کارم!!
یه مصطفی داریم میشه م.ش! اهل طهرونه! (شما بگین تهرون!) توی کار زبانه و کارهای سلف رو میکنه! بچههای سلف معمولا چاق هستن! دلیلش رو نمیدونم ?. ازون بچههای با معرفت و یه دونهس. خب خبر بد اومد!
ساعت ۶:۵۰ صبحه و گفتن با زیرپیراهن و پوتین بریم برای ورزش صبحگاهی! رفتیم و چند دور میدون صبحگاهی رو زدیم و برگشتیم!
ساعت شده ۸:۱۰ دقیقه صبح! اومدیم سالن دیوسالار (همونجایی که روز اول که اومده بودیم آوردنمون! نشستیم روی صندلیهای راحتش و به ح.خوانی داریم صحبت میکنیم! داستان داره این شخص ? که میگذریم!
ساعت ۱۱:۱۰ دقیقه شده و نشستیم سر کلاس توضیحاتی راجع به …. میدن! دوستان خواب هستن بیشتر! از هفته پیش گلوی من به شدت درد میکنه، یکی از دلایلش هم پرزهای پتوهایی هست که بهتون میدن! امروز درد گلو واقعا کشنده شده. میرم به دکتر یحیی بگم یه دارویی چیزی بنویسه! یه برم بهداری (بهترین جا واس پیچوندن!)! رو مود نیستم امروز!
واااای گلوم! چرا اینجوری شده آخه! انگار عفونت کرده از داخل! ریع میرم با ستوان صحبت کنم برم بهداری! خب جواب منفیه! عجب!!! رفتیم ناهار و بعد هم فرمانده یگان کلاس توجیهی گذاشته اومدیم اینجا! خب تا ۱۵:۳۰ روی زمین زیر سایه نشسته بودیم و به صحبتهای فرمانده یگتن گوش میدادیم! شخص محترمی هستن. رفتیم بعدش آسایشگاه و باید آنکادر جدید با ۲ تا ملحفه و یه پتو رو انجام میدادیم! من سریع رفتم به دکتر یحیی گفتم یه چیری بنویس که خوب شم دارم میمیرم! و تمام! یه پنیسیلین ۱۲۰۰! و موارد دیگه! رفتم بیرون از پادگان (امروز روزبرگ دادن چون ماه رمضون به طور رسمی شروع نشده!
پنیسیلین رو زدم و وااای! درد کشت! رفتم خونه و خواب! ساعت حدودای ۱۰:۳۰ و ۱۱ پا شدم سریال GOT فصل ۸ اپیزود ۴ رو دیدم و بعدش دوباره خوابیدم و ساعت ۳:۳۰ رفتم.
?
ماه رمضون شده! ساعت ۶ شد و نظافت رو انجام دادیم و آنکادر و غیره! و اومدیم مسجد! الان شده ساعت ۷:۳۰ صبح روز سهشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸ و ما توی مسجد نشستیم و جز اول قرآن رو داریم قرائت میکنیم. تا آیه ۷۶ سوره بقره خوندیم و الان یه روحانی اومده و در مورد اینها توضیح میده! اول صبح هم دفترچههای مرخصی رو کرفتن و خیلی خوشحا شدیم! آخه گفته بودن روز اول ماه رمضون قرقه!
دفترچه مرخصی آموزشی (سربازی) یه دفترچه سادهس که ورود و خورج هر روزتون توی اون باید نوشته بشه! مرخصی توی اون داده میشه و مهر و اینا میشه. تصویر زیر رو ببینید?
توی همیت حل و احوال خوشحالی بودیم که یهو گفتن فقط ۵ تا دفترچه بیارین کسایی که متاهل هستن! (همه هم متاهل شده بودن توی سربازی!!!) تهش بدونین مرخصی ندادن! سربازی پر از این امیدها و ناامیدیهاس! میخواستم برم بیرون و خانمم رو سورپرایز کنم که نشد! خب فردا هم نگهبانم و نمیشه فردا هم ببینمش!اینکه بگن امروز میرید بیرون و یهو بگن نمیشه خیلی تومخی بدتریه از اینکه به کل بگن نمیرید! افسرده شدم رسما!
ساعت شده ۱۳:۲۱ و نشستم توی مسجد و منتظر خوندن نماز ظهر توی مسجد هستیم که جماعت بخونیم! تمام فکر من این موضوع شده که امروز نمیتونم برم بیرون از اینجا! و ناراحتی این شرایط که خودمو توش گرفتار کردم! به نظرم سربازی باید اختیاری میبود مثل اکثر کشورها. این موضوع رو بگم که من از ۱۸ سالگی از خانوادم جدا شدم و دانشگاه رفتم! یعنی خیلی مامانی و اینکه فکر کنین همیشه خونه بودم و حالا ۲ روز نمیتونم برم اذیتم میکنه نیست! قضیه اینا نیست! ساعت ۱۴ شده و توی مسجد تا آیه ۱۴۱ سوره بقره پیش رفت(ایم)! رفتیم آسایشگاه و برای اولین بار گفتن ۲ تا ۱۸ میتونین بخوابین!!! وات؟! و مردیم! جناب خ قرار بود بیان مسجد ساعت ۱۹! ساعت ۱۹:۱۰ رسید و تا ۲۰:۳۰ حرف زدن! ساعت ۲۰:۳۰ تموم شد بالاخره! و یهویی دفترچه من توی مرخصی بود! خیلی نمیصرفید که ساعت ۲۲ بری خونه و فردا ۳ برگردی اما رفتم! و شام خوشمزه زدم و خانم رو دیدم اما خستگی زیاد نمیذاره زیاد بتونین حتی حرف بزنین! و تمام.
ساعت ۶ صبح! آسایشگاه! تکرار! چقدر سخته!برای نظافت آماده شدم و رفتم یه قسمتی از آسایشگاه رو تمیز کنم! جارو بزنم و کارای روتین دیگه! این موضوعات میشن روتینتون! باورتون بشه یا نشه همینه! رفتیم کلاس برای ادامه روز، کلاسهایی که از نظر من شاید ۱۰% واقعا مفید باشه و به کارتون بیاد! بقیه واقعا وقت تلف کردنه!
به نظر من دوره آموزشی سربازی میتونست ۲ تا ۷ روز باشه کلا! چرا؟! چون واقعا همین مثدار کافیه که همه مطالب و تیراندازی و همهچی رو یاد بگیریم! ۷ روز تازه زیادم هست! اما خب موضوع الان فلسفه ۲ ماهه بودن سربازی نیست و من هم زیاد کشش نمیدم!
ساعت شده ۱۳:۱۵ و الان توی نمازخونه نشستم ودر حال خوندن نماز ظهر و عصر هستیم. من و دوستم ج. امروز نگهبانیم! یعنی امروز که چهاشنبهس نگهبانیم! این باعث میشه که دیگه پنجشنبه و جمعه نگهبان نباشیم و بریم برای آزاد بودن! فردا میرم شمال یکم حال و هوام عوض شه!
الان ساعت شده ۱۸:۴۵ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸! به عبارتی تا الان ۱۸ روز از سربازی گذشته و نزدیک شده که یه ماه بشه! من نگهبان پاس ۲ گردان شماره .. هستم! نگهبانیم هم از ساعت ۱۸ تا ۲۰ و ۲۴ تا ۲ صبح هستش و دیگه تا شنبه میرم که دیگه برم! کلا فلسفه نگهبانی هم چیز عجیبیه چون کاملا بیخوده!! البته بیشتر میخوان فرهنگ نگهبانی و پست دادن و نخوابیدن و اینا رو یاد بدن بهتون!! بدی دوره ما اینه که هر هفته ۳-۴ تا نگهبانی داریم به خاطر تعداد کم دوره ما و این مورد خیلی اذیت کنندهس! اصولا توی این شرایط که تعداد اعزامی کمتر از معمول هستش میتونن پستهای نگهبانی رو اونایی که از اولویت کمتری برخوردار هستن رو بردارن و حذف کنن تا فشار نیاد به بچهها! اما نکردن این کار رو! شاید راحتی بچهها اولویت نیست!!
امروز روزه هستم و شدیدا تشنهم شده! خیلی! ساعت ۲۰:۱۵ اذان هستش! تا اون موقع گشنگی میمیرم! آخ که اگه خونه خودمون بودم سرشیر با سنگک تازه و چای شیرین میخوردم! ای بابا! دلم شدیدا تنگ شده برای اون روزا! آدم نمیدونه بعضی وقتا نعمتهایی که داره رو قدرشون رو نمیدونه!خورشید داره غروب میکنه! انگار حال الان من رو بیشتر از همه میفهمه! نمیدونم چرا دوست دارم الان فقط بنویسم! شاید دلیلش اینه که دلم تنگه! شاید کسی رو ندارم که باهاش صحبت کنم! البته کلا آدمی نیستم که این چیزا رو باها صحبت کنم! شاید شمایی که منو نمیشناسی رو از کسای دیگه به خودم نزدیکتر میدونم توی این لحظه! شاید دیگه فردایی نباشه! شما الان نزدیکترینید! پس حواستون باشه مه با دقتت بخونید هرچی مینویسم چون همه این حرفها و جملهها دلی هستن و گاهی شاید اشکی هم همراهشونه!
من آدمی نیستم و نبودم که خاطره بنویسم! کلا هم انشام توی مدرسه فاجعه بود! جملهساری صفر! الانم اگر ببینید مشکل جملهسازی هست ببینید و بگذرید و سخت نگیرید بهم! سعی کردم این نوشتهها به هیچ وجه ویرایش نکنم که حسم رو تمام و کمال بدونین و ببینین و حتی حس کنین! هدفم از نوشتن در وهله اول کمک به همه دوستانی بوده که میخوان برن آموزشی سربازی! که حس من رو بدونن و بهمن با چی قراره رو در رو شن! مطمئن هم باشید رنک ۱ گوگل میشه! سئوکار هستم دیگه!!
روزهای اول فوقالعاده سختتر بودن! بچهها باهم آشنا نبودن، ناراحتی دوری از خانواده، و… و همچنین رژه و این داستانا و تشنگی و گرسنگی! و غذای آشغال! اما این روزها که ماه رمضونه شرایط به نسبت راحتتره. صبحها قرآن میخونیم. امروز جز دوم رو هم تموم کردیم. شایدم به وضع داریم عادت میکنیم! قطعا مجموع همه این دلایل باعث این حس شدن! حالا تصور کنین به قول خودشون به اینجا هتل صفر یک میگن! تصور کنین جاهای دیگه چی هستن؟! توی عجبشیر شنیدم که جیرهبندس آب خوردن دارند و حموم هم یک باز در هفته میتونن برن!!!!! در مقایسه با اونجاها اینجا بهشته!
اینجا جنبههای مثبت هم داره! چی مثلا؟! اینجا خیلی سرسبزه و پر از پرندههای مختلف! کسی که آرامش رو توی زندگیش گم کرده، اینجا میتونه جای خوبی برای پس گرفتنش باشه! اما کافیه پاتو بذاری بیرون از پادگان، نگرانی و حقوق و پول و اجاره و فکر و همه اینا میاد توی ذهنت! شاید بهتر باشه اینجا باشی تا بیرون!!
شاید یه روزی این خاطراتم رو ببینم و بخندم! و شایدم بچهم بیوفته اینجا و این خاطراتو ببینه و خوشش بیاد! همین برام کافیه! همین که این خاطرات به درد یه نفر بخوره برا من کافیه!
این روزا خیلی به هم ریخته و مشوش مینویسم! چون ذهنم خیلی درگیره! شاید درستش کنم و توی سایت بذارم! شایدم دست نزنم (دست نزدم!) و توی سایت بذارم و حس منو درک کنین! عاشق این کارای یهویی هستم که یهویی یه کاری رو بکنم! یهویی برم سفر! یهویی تصمیم بگیرم اما عاقلانه خب!
اینجا توی پادگان صفریک شهدای وظیفه نزاجا خیلی بهتون فشار میارن که کتاب رزم مقدماتی رو بخونین (در میدن بهتون)! تعریف انضباط! پاسدار کیست؟! از این سوالها هستن و توضیحش راحته و خیلی میترسوننتون که اگه نمرتون کم بشه و فلان میشه و تجدید دوره میشین و اینها! از من میشنوین زیاد درگیر این موضوعات نشین اما خب بخونین کتاب رو که زیاد روی مختون نباشن! فردا از همون کتابه امتحان داریم ?! فکر کن ارشد باشی و از این کتاب بخوان امتحان بگیرن ازت! هی هم بگن شما نمیفهمی اینو متا باید توضیح بدیم بهت!! ای بابا!
تولد خانمم نزدیکه و کاری نکردم! ای بابا! نه از نظر مالی خوبم نه روحی! ناراحتم!
ساعت شده ۱۹:۳۰! خورشید بیشتر غروب کرده و من ناراحتتر! کاش این غروب لعنتی تموم میشد! شدیدا تشنه و گشنه هستم! به باغچههای جلوی گردان دارم آب میدم (خب من نگهبان اینجا هستم یادتون باشه!) منتظر گذر زمان و رسیدن به ۲۰:۱۵ هستم برای افطاری!
افطار شد! غذا تن ماهی بود با شله زرد! کیفیت غذا توی ماه رمضون کمی بهتر شده خدایی! (شایدم عادت کردیم ?) سریع رفتم با خانم و خونواده تماس بگیرم و بعدش از ساعت ۲۴ تا ۲ نگهبان باشم!
الان ساعت شده ۰۰:۳۰! البته حدودی میگم! چون ساعت مچیم رو گذاشتم توی جیبم که ساعت رو نگاه نکنم! کمی هوای بیرون سرده این موقع نمیدونم چرا! جلوی گردان هستم و نه میتونم بشینم و نه بنویسم! البته که من مینویسم اما به کسی نگین! همین که در کنار شما هستم و دارین میخونین باعث میشه زمان زودتر بگذره برام.
اینم بد نیست بگم که این دفترچهای که خاطراتم رو دارم توش مینویسم رو از انتشارات پادگان خریدم و ۶۰۰۰ تومن پول دادم بابتش! کلا شاید بیشتر از ۷۰ برگ نباشه! پس به هیچ وجه از اینجا خرید نکنین! بوفه بدتر! کش گتر کردن رو ۵۰۰۰ تومن میده! ۲ تا کش ۲۰ سانتی! ارزش ۲۰۰ تا تک تومن رو هم نداره!! شاید اینا ۱۰۰ تومن میخرن و ۵۰۰۰ تومن به ما میفروشن! حالا حساب کنین چند درصد سود میشه؟!
جلوی ستاد هستم و خبری نیست! چرا داریم نگهبانی میدیم خدایی؟! صدای ماشینهایی که از اتوبان بسیج در حال گذشتن هستن رو دارم میشنوم! صدای اتوبوس و تریلی! فکر میکنم الان باید حدودای ۱:۳۰ شب باشه دیگه، ای بابا! و زمان به نسبت زمانی که ساعت دستم بود و هی ساعتو چک میکردم سریعتر میگذره! خب البته با فرض این موضوع که ساعت الان ۱:۳۰ باشه?!
بالاخره ساعت رو نگاه کردم!! یسسسسسس! ساعت ۱:۳۵ شده! چقدر عالی و خوب! یسسسس! ساعت شده الان ۱:۴۵ و خیلی سخت گذشته این ۱۰ دقیقه! یه ربع دیکه پاس بعدی میاد و من میرم میخوابم! رفتم بخوابم!
ساعت شده ۶:۴۵ دقیقه روز پنجشنبه و همه بچهها دیگه میدونن که من دارم خاطره مینویسم! هر کدوم میگن فلان چیزو بگو که کم و بیش میارم اما خب اسمشون رو نمیارم! الان یکی از بچهها داره سکسکه میکنه و میگه که بیار اینو توی سایت! و آوردم! چزا باید بیارم آخه اینو از خودش بپرسین دیگه!
توی مسجد نشستیم که برنامه شروع بشه! و شروع شد و من به شدت خوابم میاد!
ساعت شد ۱۱:۳۰ و فرمانده از کتاب رزم مقدماتی امتحان گرفت! تعریف انضباط چیست و پتادگان و تعریف سلاح ژ-۳ و این سوالها! الان ساعت ۱۲:۳۰ شده و از پادگان زدم بیرون! و به عبارتی شخصی کردیم! ماشین رو برداشتم و برای خانم اسنپ گرفتم که بیاد اینجا و از اینجا بریم شمال! چقدر منظره شمال خوب هستش! (ادامهش رو توی دفترچه نوشتم اما چون کمی شخصی هستش نباید بیارم اینجا داستان میشه فکر میکنم عذر میخوام! ناراحتم که نمیتونم بیارم اینجا!)
به خاطر وضع بد مالی چیزی نتونستم برای خانم بگیرم! و تمام! خوابیدم و صبح ساعت ۱۰:۳۰ پاشدم! نمیتونم خوب و بی استرس بخوابم! صبحانه شاهانه بود اما نمیتونستم مثه سابق خوب بخورم! معدهام بخاطر غذاهای فوقالعاده خوب و با کیفیت(!) پادگان به هم ریخته یکم! ناهار ماهیچه خوردم! وات د فا..!! معدهم اصلا حرف نمیزنه دیگه!
ساعت ۷:۳۰ عصر جمعه به سمت تهران راه افتادیم و چایی گرفتم و شروع راه به سمت تهران! ساعت ۱:۳۰ شب حدودا رسیدیم و تا بخوابم شد ساعت ۲:۴۵ و چطور قراره من ساعت ۴ بیدار شم؟!
جهت مشاهده ادامه خاطرات به “۳ | خاطرات هفته سوم من | خدمت صفر یک شهدای وظیفه نزاجا” مراجعه کنین!