این جمله رو شاید خیلی جاها شنیده یا خونده باشید. از افراد مشهور یا توی کتابا. خود من آخری باری که با این جمله رو به رو شدم بر میگرده به چندین ماه قبل که در حال خوندن کتاب "این راهش نیست" نوشتهی اریک بارکر بودم. نویسنده از این جمله یا روش به عنوان یه تکنیک برا هدف خاصی استفاده کرده بود. حتی توی کتاب "انسان در جستجوی معنا" که نوشته ویکتور فرانکل هستش هم رد پای مفهوم این جمله تا حدودی دیده میشه.
به نظرم این جمله یا این کار یا این تکنیک یا هر چیزی که میخواید اسمشو بزارید، مثل خیلی از کارهای دیگه با یه بار انجام دادنش خیلی اتفاق خاصی نمی افته. مثل یه روز ورزش کردن که نمیشه انتظار داشت موجب ساخته و پرداخته شدن تمام وجودمون بشه. درست مثل یه روز ورزش کردن صرفا یه تاثیر یا یه سری احساسات و واکنش های زودگذر رو تجربه میکنیم که اگه ادامه پیدا نکنه خیلی تاثیراتش موندگار نیست. بنابراین به نظرم هر از گاهی باید از این تکنیک استفاده کرد تا تاثیراتی که در آن واحد روی ما میزاره یه خورده موندگار تر بشه.
خوب اصلا این جمله یا این تکنیک به چه کاری میاد؟ این جمله یا تکنیک برا این نیست که بخواید فاز غم و غصه بگیرید، بلکه به نظرم این کار تاحدودی میتونه شما رو از دردها، رنجها، و هراسهای انسان بودن توی زندگی واقعی رها کنه. از طرفی فکر میکنم هر آدمی میتونه یه جوری از این تکنیک استفاده کنه تا زنده بودن خودشو به چالش بکشه. یه جورایی سیفون خیلی چیزا رو میکشه این تکنیک و این بستگی به خودتون داره که چی ازش بدست میارید. حتی خیلیا از این تکنیک چیزهایی بدست میارن که در انتخابها و تصمیمهای مهم زندگیشون تاثیر گذار هستش.
خود من با این تکنیک زندگی رو به سخره میگیرم. بحث حرفهای انگیزشی و اینجور چیزا نیست. چون این تکنیک یا این روش حرفی از رسیدن توش نیست بلکه حرف از تمام شدن همهی اون چیزیه که بهش میگیم زندگی.
تجسم اینکه به دیار باقی شتافتی و داری مراسم ختم خودتو مشاهده میکنی. خونواده، فامیل، دوستان و آشناهاتو میبینی. یه عده از صمیم قلب دارن در سوگ از دست دادن گوهر نایابی همچون تو زار زار اشک میریزن. یه عده هم فاز غم گرفتن ولی ته دلشون دارن به این فکر میکنن که امروز موقع صرف غذای روز ختمت نوشابه مشکی نصیبشون میشه یا زرد. ای دل غافل و باطل.
یه عده هم سرشون توی گوشیه، بهشون نگاه کن، خوب میشناسیشون، به نظرت دارن چیکار میکنن؟ گرفتی؟ دارن استوری میزارن. یه استوری با یه قلب مشکی از تو، همراه با جملهای در وصف خوبیهای تو که در دنیای واقعی اصلا وجود نداشته. خیلی مسخره است. یعنی خودتم خندهت میگیره.
یه عده هم هنوز نیومدن مراسم. در واقع دیر کردن. میدونی چرا؟ چون در حال آرایش و پیرایش کردن توی خونه هستن تا خیلی شیک و مجلسی در مراسم ختم تو حضور به عمل آورند. اصلا تو مهم نیستی، این وسط چیزی که مهمه خوشگل و خوشتیپ به نظر رسیدن اونا توی مراسم ختم توئه که مهمه. میدونی کیا هستن دیگه؟
یه عده رو میبینی که اومدن مراسم ختمت و تو داری از تعجب واشر سر سیلندر میسوزونی؟ میدونی چرا؟ اینا همون هایی هستن که به هر دلیلی توی زندگی با تو ارتباطی نداشتن و یا کلا ارتباطشون رو برا یه سری مسائل ریز و درشت با تو یا با خونواده تو قطع کرده بودن. همونهایی که توی مراسم شادی و یا جشنهای خونوادگیتون اصلا نه دعوتشون میکردین و نه اگه دعوت میشدن میومدن. اما حالا اومدن. چرا؟ نمیدونم، شاید مرگ تو لرزه بر اندامشون انداخته که زندگی هیچی تهش نیست. یا شایدم اومدن که بگن ما خیلی بزرگوارتر از اونیم که در غم از دست دادن عزیزی، شما رو تنها بزاریم. شایدم به اصرار فامیل و افراد و آشنایان دیگه و یا احترام به خونواده خودت اومدن. هر چی که هست برا تو نیومدن. به هر حال پشیزی اومدنشون نمی ارزه. چون تو دیگه نیستی. خنده دار نیست؟
هراسها، ترس از دست دادنها، نرسیدنها، تلاشها، سختی کشیدنها، کارهای نیمهکاره، ایدههای اجرا نشده، ایدههای اجرا شده، دستاوردها، بد بیاریها، همه در آن واحد با تو به پایان میرسن. شاید اثر بعضی از کارهات هنوز توی دنیای واقعی در جریان باشه و هر از گاهی باعث بشه که یه عده یادی از تو کنن ولی متاسفانه تو دیگه نیستی و زندگی همچنان بدون تو ادامه داره.
حالا چی شد تهش؟ چی از این کار یا این روش که روز مرگ خودت رو تجسم کردی بدست آوردی؟
امتحانش کن شاید حداقل یه کم خندیدی.